ادب و اندیشه

آخرین نظرات

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

در حقیقت، مرگ اسب و استر و غلام ، بلاگردان خواجه بودند اما او این را نفهمید و قدم به قدم به پرتگاه نیستی نزدیک شد:

مرگ اسپ و استر و مرگ غلام

بد قضا گردان این مغرور خام

از زیان مال و درد آن گریخت

مال افزون کرد و خون خویش ریخت

ضربه این پیشگویی بر روح و روان مرد بدان حد است که دست به دامن موسی می شود:

گوش بنهاده بد آن مرد خبیث

می‌شنود او از خروسش آن حدیث

 چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت

بر در موسی کلیم الله رفت

رو همی‌مالید در خاک او ز بیم

که مرا فریاد رس زین ای کلیم

موسی با طعنه می گوید مگر در دفعات قبل اسب و استر و غلام را نفروختی؟ تو که در این کار استاد شده ای الان هم برو خود را بفروش و از این مشکل نجات پیدا کن!:

گفت رو بفروش خود را و بره

چونک استا گشته‌ای بر جه ز چه!

من درون خشت دیدم این قضا

که در آیینه عیان شد مر ترا

مرد التماس می کند که موسی کاری برایش بکند:

باز زاری کرد کای نیکوخصال

مر مرا در سر مزن در رو ممال

از من آن آمد که بودم ناسزا

ناسزایم را تو ده حسن الجزا

اما موسی نمی تواند او را از مرگ برهاند. تنها کمکی که می تواند بکند این است که از خدا بخواهد مرد، با ایمان از دنیا برود:

گفت تیری جست از شست ای پسر

نیست سنت کید آن واپس به سر

لیک در خواهم ز نیکوداوری

تا که ایمان آن زمان با خود بری

چونک ایمان برده باشی زنده‌ای

چونک با ایمان روی پاینده‌ای

در این هنگام حال خواجه دگرگون می شود و نشانه های مرگ پدیدار می شود:

هم در آن دم حال بر خواجه بگشت

تا دلش شوریده و آوردند طشت

شورش مرگست نه هیضهٔ طعام

قی چه سودت دارد ای بدبخت خام

مولانا در اینجا به همه مخاطبانش نهیب می زند که این می تواند داستان همه ما باشد. اگر گستاخی کنی و پند موسی را نشنوی، خود را به شمشیری زده ای که از گرفتن جانت هیچ شرم و خجالتی ندارد:

پند موسی نشنوی شوخی کنی

خویشتن بر تیغ پولادی زنی

شرم ناید تیغ را از جان تو

آن توست این ای برادر آن تو

در واقع آنچه باعث مرگ خواجه شد، زیاده خواهی او در دانستن بود، و این علم بیش از اندازه مایه هلاکت او شد:

گفتمش این علم نه درخورد توست

دفع پندارید گفتم را و سست

به سخن دیگر، هر علم و هر قدرتی نیاز به صلاحیت متناسب با خود دارد:

دست را بر اژدها آنکس زند

که عصا را دستش اژدرها کند

سر غیب آن را سزد آموختن

که ز گفتن لب تواند دوختن

درخور دریا نشد جز مرغ آب

فهم کن والله اعلم بالصواب

ظاهرا مولانا می خواهد به سالکان خام اندیش که سودای آگاهی از اسرار غیب را در سردارند هشدار دهد که «طعمه هر مرغکی انجیر نیست» و دست از جاه طلبی و ماجراجویی معنوی بردارند و تنها به وظیفه بندگی خود مشغول باشند که این برای آنها بهتر است.

اما گذشته از توصیه های فردی، در عرصه جمعی و اجتماعی نیز از این داستان تامل برانگیز دو نتیجه دیگر می توان گرفت، یکی اینکه دانشی که توسط مرجعی بالاتر از خود مهار نشود سرانجام به هلاکت بشر منجر خواهد شد. نتیجه دوم این که قدرتی نیز که توسط مرجعی بالاتر از خود مهار نشود، نهایتا درجهت هلاکت و نابودی خود گام برمی دارد.

ممکن است سوال شود که منظور از مرجع بالاتر، چه در علم و چه در قدرت، چیست و مشروعیت و صلاحیت آن از کجا  تامین می شود؟ بررسی این پرسش نیازمند مجالی دیگر است.

پیش از بستن پرونده این داستان، ذکر یک نکته دیگر هم خالی از فایده نیست. عادت مولانا این است که بعضی از نکات اساسی را در ضمن داستان اصلی و به صورت جمله  معترضه بیان می کند. از جمله، در این داستان، زمانی که مرد محکوم به مرگ از موسی درخواست می کند که او را از مرگ نجات دهد، موسی به او می گوید: 

چونک ایمان برده باشی زنده‌ای

چونک با ایمان روی پاینده‌ای

یعنی زندگی واقعی، از دید موسی - و البته مولانا - بهره مندی از ایمان است، نه اینکه صرفا به معنای زیست شناختی زنده باشی. در این صورت حتی اگر به حسب ظاهر هم بمیری و از این حیات بیولوژیک منقطع شوی، باز هم زنده ای و به حیاتی عالی تر دست یافته ای. گمان می کنم این یکی از اساسی ترین مفاهیم مندرج در دیدگاه های معنوی گذشتگان است که شایسته توجه ویژه ای است. در اینجا نیز، آموزه مراتب می تواند راهگشا باشد.

بسط این دو موضوع، یعنی ایمان و حیات، نیز نیازمند مجالی دیگر است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۰۱

مولانا در دفتر سوم مثنوی داستانی نقل می کند که بسیار عبرت آموز و تامل برانگیز است. عنوان این داستان چنین است: «استدعاء آن مرد از موسی زبان بهایم با طیور».

مرد جوانی از موسی درخواست می کند که زبان حیوانات را به او بیاموزد اما موسی با این درخواست مخالفت می کند و به او هشدار می دهد که چنین چیزی خطرات زیادی در پی د ارد:

گفت موسی را یکی مرد جوان

که بیاموزم زبان جانوران

تا بود کز بانگ حیوانات و دد

عبرتی حاصل کنم در دین خود

گفت موسی رو گذر کن زین هوس

کین خطر دارد بسی در پیش و پس

اما آن مرد بر درخواست خود اصرار می ورزد:

گرم‌تر شد مرد زان منعش که کرد

گرم‌تر گردد همی از منع مرد

موسی با علم به اینکه مرد از عواقب کار خود آگاه نیست، مردد می ماند که درخواست او را اجابت کند یا نه:

گفت موسی یا رب این مرد سلیم

سخره کردستش مگر دیو رجیم

گر بیاموزم زیان‌کارش بود

ور نیاموزم دلش بد می‌شود

در نهایت، خدواند به موسی می گوید که درخواست مرد جوان را رد نکند اما موسی هنوز هم اکراه دارد:

گفت ای موسی بیاموزش که ما

رد نکردیم از کرم هرگز دعا

گفت یا رب او پشیمانی خورد

دست خاید جامه‌ها را بر درد

نیست قدرت هر کسی را سازوار

عجز بهتر مایهٔ پرهیزکار

خداوند به موسی می گوید که درخواست او را اجابت کن و دامنه اختیار او را گسترش بده، و البته مسئولیت این افزایش اختیار هم به عهده خود او خواهد بود:

 گفت یزدان تو بده بایست او

برگشا در اختیار آن دست او

تیغ در دستش نه از عجزش بکن

تا که غازی گردد او یا راه‌زن

اما موسی هنوز هم راضی به  این کار نمی شود و مرد را نصحیت می کند که دست از این درخواست خطرناک بردارد:

باز موسی داد پند او را بمهر

که مرادت زرد خواهد کرد چهر

ترک این سودا بگو وز حق بترس

دیو دادستت برای مکر درس

 مرد از موسی درخواست می کند که دست کم زبان سگ و مرغان  خانگی را به او بیاموزد:

 

گفت باری نطق سگ کو بر درست

نطق مرغ خانگی کاهل پرست

و موسی بالاخره در برابر این سماجت و اصرار مرد تسلیم می شود:

گفت موسی هین تو دانی رو رسید

نطق این هر دو شود بر تو پدید

مرد با خوشحالی می رود و صبح فردا برای امتحان این توانایی جدید خود بر آستانه در می ایستد:

بامدادان از برای امتحان

ایستاد او منتظر بر آستان

در این هنگام خدمتکارش ته سفره غذا را در حیاط می ریزد و تکه ای نان باقیمانده از غذای شب روی زمین می افتد:

در ربود آن را خروسی چون گرو

گفت سگ کردی تو بر ما ظلم رو

دانهٔ گندم توانی خورد و من

عاجزم در دانه خوردن در وطن

این لب نانی که قسم ماست نان

می‌ربایی این قدر را از سگان

خروس به سگ جواب می دهد که ناراحت نباش چون فردا اسب این خواجه می میرد و تو شکمی از عزا در می آوری:

 اسپ این خواجه سقط خواهد شدن

روز فردا سیر خور کم کن حزن

اسپ را بفروخت چون بشنید مرد

پیش سگ شد آن خروسش روی‌زرد

فردا دوباره همان داستان تکرار می شود:

روز دیگر همچنان نان را ربود

آن خروس و سگ برو لب بر گشود

سگ به خروس اعتراض می کند که تو دروغ گویی. اسبی که گفتی سقط می شود الان کجاست؟

خروس پاسخ می دهد که آن اسب جای دیگری سقط شد و خواجه ضرر خود را به دیگری انداخت. اما نگران نباش چون فردا استرش سقط خواهد شد:

گفت او را آن خروس با خبر

که سقط شد اسپ او جای دگر

اسپ را بفروخت و جست او از زیان

آن زیان انداخت او بر دیگران

لیک فردا استرش گردد سقط

مر سگان را باشد آن نعمت فقط

اما خواجه که اکنون به سیستم شنود حیوانات مجهز شده است، بلافاصله استر را می فروشد و با خوشحالی تمام، جلوی زیان قطعی را می گیرد.

روز سوم دوباره همان وقایع تکرار می شود و سگ زبان به اعتراض باز می کند. خروس جواب می دهد که فردا نوبت غلام خواجه است:

چون غلام او بمیرد نانها

بر سگ و خواهنده ریزند اقربا

و مرد دوباره با شنیدن این خبر سریعا دست به کار می شود:

این شنید و آن غلامش را فروخت

رست از خسران و رخ را بر فروخت

مرد از این که می بیند با پیدا کردن این توانایی جدید جلوی اینهمه ضرر را گرفته بسیار شادمانی می کند:

شکرها می‌کرد و شادیها که من

رستم از سه واقعه اندر زمن

تا زبان مرغ و سگ آموختم

دیدهٔ سوء القضا را دوختم

روز بعد سگ از دست خروس کفری می شود و مجددا او را به دروغ پردازی متهم می کند:

چند چند آخر دروغ و مکر تو

خود نپرد جز دروغ از وکر تو

اما خروس باز هم از پیشگویی های خود دفاع می کند و این بار چیزی را پیشگویی می کند که مرد اصلا انتظار شنیدنش را  ندارد و از شنیدن آن لرزه بر اندامش می افتد:

آن غلامش مرد پیش مشتری

شد زیان مشتری آن یکسری

او گریزانید مالش را ولیک

خون خود را ریخت اندر یاب نیک

یک زیان دفع زیانها می‌شدی

جسم و مال ماست جانها را فدی

لیک فردا خواهد او مردن یقین

گاو خواهد کشت وارث در حنین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۲۹

در بخش سوم این نوشتار، این پرسش مطرح شد که چگونه می توان در جهان بینی دینی دوگانه های متناقض نمایی همچون «جبر» و «اختیار» و «جهد» و «توکل» را توجیه کرد و در یک نظرگاه یکپارچه آنها را جمع نمود.

به گمانم، یکی از کلیدهای حل این مساله، توجه به آموزه «سلسله مراتب واقعیت» است که در عموم فرهنگ ها و نگرش های موسوم به «سنتی» می توان روایتی از این آموزه را مشاهده کرد. بر اساس این آموزه، کل هستی یا واقعیت، در یک نظام سلسله مراتبی استقرار یافته که از مبدا مطلق و یگانه آغاز می شود و تا پایین ترین مراتب هستی مادی گسترش می یابد. کامل ترین بیان فلسفی این نظریه را می توان در حکمت ودایی یافت. نظریه حضرات خمس محی الدین ابن عربی نیز روایتی اسلامی از این آموزه است.

نظریه شیخ بهایی نیز که در نوبت پیشین مطرح شد، گونه ای دیگر از آموزه سلسله مراتب در مقیاس انسانی است. البته همانگونه که گفته شد، قول به مراتب چه در عالم کبیر و چه در عالم صغیر منحصر به شیخ بهایی نیست و تنها به عنوان یک نمونه از کلام او استفاده شده است.

با ارجاع به اصطلاحات شیخ بهایی می توان گفت بسیاری از انسان‌هایی که اصطلاحا دیندار خوانده می شوند یا خود را به این وصف می شناسند، در عمل به این مرتبه نرسیده‌اند و حداکثر می توان آنها را در مرتبه انسان مدنی جای داد با این تفاوت که بخشی از نظام ارزشی آنها معطوف به بایدها و نبایدهای دینی است.

رفتار این گروه، عموماً مشابه افراد غیر دیندار است اما در مواردی که به مانع بر می‌خورند با توسل به ابزارهایی که در جعبه ابزار اعتقادی خود دارند سعی می‌کنند با توجیهات متافیزیکی و فرابشری از شدت آلام و ناکامی‌های خود بکاهند یا راه گریزی برای گرفتاری ها بیابند.

واضح است که در میان این گروه، دین می‌تواند به سادگی تبدیل به ابزار کسب موفقیت و ثروت و قدرت شود به شرط آنکه جامعه زمینه چنین مواردی را فراهم کرده باشد.

بسیاری از افرادی هم که واقعاً دیندار هستند و به اصول و فروع آن قلباً باور دارند، ممکن است در مواجهه با دوگانه‌های یاد شده دچار تعارض شوند.

من فکر می‌کنم وجود این تعارضات باعث می‌شود که این افراد در نوعی حالت تعادل میان دو سر طیف قرار بگیرند به شرط اینکه هیچ‌یک از دو نیروی وارده، غالب نشود. به عنوان مثال، جهد محض باعث می‌شود که این افراد از حوزه دین ورزی خارج شوند زیرا همه هم و غم و توجه آنها معطوف به دنیا خواهد شد و از سوی دیگر، توکل محض نیز باعث فروپاشی زندگی این جهانی‌شان می‌شود.

قرآن در جایی امر به رعایت تعادل می‌کند: ولاتجعل یدک مغلولة الی عنقک الی آخر. و این یعنی پرهیز از افراط و تفریط. به نظر می‌رسد این دستور خطاب به دینداران متوسط است، زیرا در جاهای دیگر موضوع ایثار را مطرح می‌کند که بالاترین نمود آن، گذشتن از جان و شهادت در راه خداست.

در مرتبه انسان الهی، این تناقض‌ها به کلی رفع می‌شود زیرا تناقض معلول کثرت است و در ساحت الهی که وحدت محض است، لاجرم تناقضی وجود ندارد. ناگفته پیداست که حضور در چنین ساحتی، امری وجودی و هستی شناسانه است نه صرفاً شناختی و معرفتی؛ به این معنی که مثلاً صرف دانش نظری نسبت به چند و چون مرتبه توکل نمی‌تواند آثار توکل را در فرد پدید آورد. بنابراین فردی که به نحو وجودی مرتبه توکل را درک کرده باشد اگر دم از توکل بزند و کوششی نکند مشکلی برای او پیش نمی‌آید اما برای افراد عادی و دینداران متوسط، چنین کاری جز پا را از گلیم خود درازتر کردن و تکیه بر جای بزرگان زدن، نخواهد بود که البته پیامدهای تکوینی خود را در پی خواهد داشت.

معروف است که احمد غزالی چند اسب ممتاز و گران قیمت خریده بود و در اعتراض به شاگردانش که می گفتند ما را به دوری از دنیا توصیه می کنی ولی خود در پی آن هستی پاسخ داد که شما میخ اسبانتان را در دل فرو کرده‌اید و من در گل!

مولوی نیز با تمثیلات گوناگون، این نکته بسیار مهم را تذکر می دهد که نسبت افراد مختلف با کارها یکسان نیست و بسته به مرتبه فرد پیامدهای متفاوتی بروز خواهد کرد. انسان کامل خاک را به زر تبدیل می کند و انسان ناقص زر را به خاکستر مبدل می سازد:

صاحب دل را ندارد آن زیان

گر خورد او زهر قاتل را عیان

در تو نمرودیست آتش در مرو

رفت خواهی اول ابراهیم شو

کاملی گر خاک گیرد زر شود

ناقص ار زر برد خاکستر شود

درجای دیگر به سالکان طریقت هشدار می دهد که مبادا بدون احراز صلاحیت و شایستگی لازم دست به کارهایی بزنند که برای آنها زود است:

دانهٔ هر مرغ اندازهٔ ویست

طعمهٔ هر مرغ انجیری کیست

طفل را گر نان دهی بر جای شیر

طفل مسکین را از آن نان مرده گیر

چونک دندانها بر آرد بعد از آن

هم بخود گردد دلش جویای نان

مرغ پر نارسته چون پران شود

لقمهٔ هر گربهٔ دران شود

در آیین تائو، تمثیل چرخ بیانگر این نکته مهم است. انسان در حالت عادی بر روی محیط این چرخ قرار دارد. هرچه از محیط به سوی مرکز برویم سرعت و تغییر کمتر می‌شود به گونه‌ای که در مرکز چرخ سکون و آرامش مطلق است؛ در عین حال که همین مرکز باعث حرکت همه اجزاء چرخ است. هدف نهائی دین، آن است که تا حد امکان انسان ها را به مرکز نزدیک کند تا از ثبات و آرامش و سکینه برخوردار شوند.

به عنوان نتیجه گیری این بحث، می‌توان گفت در جهان‌بینی دینی، بسته به اینکه انسان در چه مرتبه‌ای قرار دارد، واکنش او به تحولات و تغییرات اقتصادی و معیشتی متفاوت است.

عموم افراد وظیفه دارند که بر مبنای حسابگری‌های عقلانی و حریم‌هایی که دین برای آنها تعیین کرده است و با اجتناب از آرزوهای دور و دراز و زیرکی‌های بیش از حد، امور خود را سامان دهند و در طلب روزی حلال تلاش کنند و حاصل تلاش خود را فقط متعلق به خود ندانند. در این میان اگر به واسطه دوراندیشی یا مساعد بودن اوضاع و شرایط یا بهره‌مندی از فرصت‌های پیش آمده، به ثروت و مکنتی دست یافتند، اولاً مراقب باشند که این نعمت‌ها مایه غفلت از دهنده نعمت نشود و ثانیاً به خلاف قارون که ثروت خود را نتیجه علم خود می‌دانست، بیش از حد به توانایی‌ها و به اصطلاح امروزی، "زرنگی" خود مغرور نشوند و اعتبار بیش از حد برای خود قائل نشوند!

و اگر هم دنیا روی ناخوشش را به آنها نشان داد بدانند که امور این عالم بسیار پیچیده‌تر از آن است که عقل حسابگر بتواند همه ابعاد آن را بشناسد و بر آن مسلط شود و بنابراین تمنای سیطره کامل بر امور را که توهّمی بیش نیست، از خود  دور کنند و در این میان اگر آسیبی و زیانی به ایشان رسید باید دل به تسلیم و رضا بسپارند و صبر و شکیبائی در پیش گیرند و همواره از خداوند بخواهند که آنچه را خیر است برایشان مقدّر نماید و در هر حال به این اصل اساسی توجه نمایند که زندگی این جهان، با همه طول و عرض و خوبی و بدی و خوشی و ناخوشی و زشتی و زیبائیش، در جنب حیات ابدی انسان لحظه‌ای بیش نیست.

در یک مقایسه کلی، و با وام گرفتن اصطلاح "پارادایم" از فیلسوفان علم، می‌توان گفت پارادایم حاکم بر نگرش دینی، دربارۀ انسان و وضعیت او در این جهان، پارادایم مسافر است، در حالی‌که پارادایم نگرش غیر دینی، پارادایم مقیم است. در نظرگاه اخیر، انسان از این جهان و در این جهان و برای این جهان است. در این دیدگاه، مرگ معمای ناخوشایندی است که تا حد امکان باید از نظر دور داشته شود و حتی اگر بتوان باید به مدد علم و دانش روز افزون بشر، چاره ای برای آن اندیشید و بر آن غلبه کرد.

در پایان و برای رعایت انصاف و تعادل باید به این نکته نیز اشاره کرد که لزوماً نگرش غیردینی در همه باورمندان به این نوع نگاه، موجب ظهور انسان‌های آزمند و دنیا طلب و بی‌بند و بار و مغرور و سرکش و غیراصل نمی‌شود. همانطور که در میان دینداران، هستند کسانی که به واقع در مرتبه انسان حیوانی متوقف شده‌اند و تنها لباس دینداری را بر تن دارند، هستند برخی از غیردینداران که از نوعی کرامت نفس و علو طبع برخوردارند که شایسته احترام است و وجود آن باعث می‌شود که در این جهان، شرارت و بدی، به هر حال از امکانات محدودتری برخوردار باشد. نمونه چنین افرادی، به گمان من، اسپینوزاست که در عین عدم پایبندی به دین و شریعت خاصی، از نوعی بزرگواری و آزادگی برخوردار بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۴۵