12- معنای زندگی (1)
در این ایام عبرت انگیز کرونایی شاید یکی از بهترین کارها تامل کردن در باب جنبه های معنوی زندگی باشد. من نیز در این مدت با خود می اندیشیدم اگر کسی بخواهد تاملات خود را در این باب مدون و منظم کند از کجا باید آغاز کند. برای شروع می توان به دو واژه کلیدی توجه کرد: معنا و زندگی.
یکی از تفاوت های بسیار مهم علومی مانند فیزیک و شیمی و علوم مهندسی و علوم پزشکی با دانش هایی همچون فلسفه و اغلب علوم انسانی، این است که در دسته اول عموما واژه ها نقش اساسی ندارند زیرا مصادیق آن واژه ها به طور عینی و ملموس وجود دارند یا این که بر سر مصداق آنها اتفاق نظر هست. از این رو اگر احیانا اختلافی در باب یک واژه پدید آمد با مراجعه به مصداق یا تعریف توافق شده، نهایتا می توان این اختلاف را رفع کرد. اما درعلوم نوع دوم، واژه ها نماینده مفاهیم غیرعینی و غیرملموس هستند. (عمدا از اصطلاح «ذهنی» استفاده نکردم، زیرا خود این واژه در اینجا ممکن است تداعی گر معانی ناخواسته یا نادرست در نزد مخاطب باشد.) از این رو هرجا واژه یا اصطلاحی به کار می رود بر گوینده است که تعریف دقیق و مشخص خود را از آن بازگو کند و حتی اگر آن واژه به معنای منطقی خود تعریف ناپذیر باشد از طرق دیگر (مثلا با توصیف کردن) منظور و مراد خود را از آن واژه تا جای ممکن روشن سازد. به عنوان نمونه، در فلسفه غرب دو کلید واژه بسیار مهم و اساسی وجود دارد: سوژه (subject) و ابژه (object). جالب توجه است که معنای این دو واژه از زمان دکارت تحول اساسی پیدا کرد به گونه ای که معنای آنها دقیقا عکس شد. اگر کسی به این تحول تاریخی توجه نداشته باشد در مطالعه فلسفه غرب با دشواری های زیادی روبرو خواهد شد.
این دشواری، یعنی یکه تازی کلمات در عرصه علوم انسانی، در جریان ترجمه دو چندان بلکه صد چندان می شود. بسیاری از کج فهمی های ما نسبت به فلسفه غرب و پدیده های مدرن که خاستگاه همه آنها مغرب زمین بوده است، ناشی از همین کج فهمی زبانی بوده و هست. به عنوان مثال، بسیاری از افرادی که با متون فلسفی غرب سروکار دارند هرجا کلمه subjective را می بینند بطور مکانیکی آن را به «ذهنی» ترجمه می کنند، در حالی که در بعضی موارد اصلا چنین معنایی ندارد یا اگر هم دارد، همه معنای آن با این کلمه منتقل نمی شود. به همین دلیل برخی از اساتید معتقدند تا زمانی که معادل های دقیق و رسا برای واژگان بیگانه پیدا نشده بهتر است از همان واژگان اصلی استفاده شود زیرا رعایت امانت در انتقال معنای درست مهم تر از تعصب بی جا در کاربرد کلمات خودی است. به ویژه اینکه برخی از واژه ها اصولا مصداقی در فرهنگ گذشته ما نداشته و بنابراین جستجو در واژگان گذشته برای معادل سازی این مفاهیم کار بیهوده و گمراه کننده ای است. در چنین مواردی یا باید از همان واژه بیگانه استفاده کرد یا اینکه واژگانی به کلی نو و بی سابقه را در زبان خودمان ابداع کنیم و البته شاید با یک درجه تخفیف بتوانیم از واژگان متروک زبان خودی هم استفاده کنیم به این دلیل که در حال حاضر برای عموم متکلمان این زبان معنای آشنایی ندارند و بنابراین تداعی گر معانی پراکنده نخواهند شد.
باری، مقدمه به درازا کشید، هرچند گریزی از آن نبود. با این مقدمه اگر بخواهیم دو کلیدواژه «زندگی» و «معنا» را مورد توجه قرار دهیم می شود گفت اولی معنای نسبتا روشنی دارد. یعنی اجمالا وقتی صحبت از زندگی می کنیم مشخص است که راجع به چه چیزی حرف می زنیم. یعنی به نحو توصیفی و نه تعریف دقیق منطقی، منظور ما از زندگی روشن است. اما درباره «معنا» چه می توان گفت؟ معنای یک چیز، دقیقا چیست؟ چه تعریف یا تعاریفی می توان از آن ارائه داد؟ پس از پاسخ دادن به این پرسش ها از خود می پرسیم آیا زندگی واجد معناست؟ در اینصورت معنای آن چیست و منظور از «جنبه های معنوی زندگی» چیست؟ تامل در باب این پرسشها را به نوبت بعدی وامی گذارم.