ادب و اندیشه

آخرین نظرات

21- رابطه متافیزیک با حکمت و فلسفه

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۴۵ ب.ظ

متافیزیک به معنایی که گفته شد، کاملا در خلاف جهت دیدگاههای مدرن است و به لحاظ شناختی در مرتبه ای بالاتر از فلسفه قرار دارد. حداکثر کاری که فلسفه می تواند انجام دهد این است که زمینه را برای متافیزیک مهیا سازد زیرا روش فلسفه استدلال و تحلیل، و ابزار آن عقل جزیی است، حال آنکه متافیزیک ثمره شهود عقل کلی است. به گفته گنون «با توجه به ریشه شناسی کلمه فلسفه می توان آن را به معنایی کاملاً درست درک کرد که در وهله نخست مستلزم آمادگی اولیه ای است که برای دستیابی به حکمت ضرورت دارد و نیز مستلزم طلبی است که از همین آمادگی زاده می شود و باید به شناخت انجامد. درنتیجه، فلسفه مرحله اولیه و مقدماتی را نشان می دهد، مرحله ای که گویی در جهت حکمت ]ولی[ با درجه ای مطابق با مرتبه پایین تر حکمت است.»

به این ترتیب دیده می شود که گنون میان فلسفه و حکمت تمایز قائل است و در عین حال که فلسفه را به جهت کسب آمادگی برای دسترسی به حکمت ضروری می داند، بر آن است که اگر این آمادگی منجر به طلب نشود ره به جایی نخواهد برد و دستش از دامن شناخت متافیزیکی، یا همان حکمت، کوتاه خواهد ماند. این حکمت دقیقا نقطه مقابل چیزی است که شوان آن را «فلسفه طراز نوین (avant-garde)» یا «دستگاه تفکر دنیوی (profane)» می نامد و معتقد است که این فلسفه نوعی منطق  بی سر است و فیلسوفان منتسب به آن «هر آنچه را که در نزد عقل کلی یا عقل شهودی بدیهی است «پیش داوری» می خوانند.»

تعبیر «منطق بی سر» در این فقره قابل توجه و امعان نظر است. «بی سر» ترجمه acephalous، اصطلاحی در زیست شناسی است و به جانواران فاقد سر، مانند برخی از کرمها اطلاق می شود. در عین حال این واژه در زبان انگلیسی، کنایه از «بی رهبر و راهنما بودن» هم هست، که مراد نویسنده، همین معنای دوم بوده است. مولوی در دفتر چهارم مثنوی از «جنبیدن بدون سر» این گونه سخن می گوید:

زیرکی سباحی آمد در بحار / کم رهد، غرقست او پایان کار

عشق چون کشتی بود بهر خواص / کم بود آفت، بود اغلب خلاص

زیرکی بفروش و حیرانی بخر / زیرکی ظنست و حیرانی نظر

عقل را قربان کن اندر عشق دوست / عقلها باری از آن سویست کوست

زین سر از حیرت گر این عقلت رود / هر سو مویت سر و عقلی شود

اندرین ره ترک کن طاق و طرنب / تا قلاوزت نجنبد تو مجنب

هر که او بی سر بجنبد دم بود / جنبشش چون جنبش کژدم بود

کژرو و شب کور و زشت و زهرناک / پیشه او خستن اجسام پاک

سر بکوب آن را که سرّش این بود / خلق و خوی مستمرش این بود

شوان در جای دیگری، وضع فلسفه به معنی رایج کلمه را این گونه توصیف می کند: «نوعی منطق موشکافانه عاری از الهام است که از بیرون و بی دانش کافی و بدون «تایید آسمانی» به بررسی امور می پردازد.»  بنابر این شاید بتوان بی­سر بودن منطق را به این معنی دانست که ارتباط خود را با مرتبه متعالی تر شناخت از دست داده و به نوعی نابینایی دچار شده که آن را از درک و تصدیق آنچه که نزد عقل کلی بدیهی و روشن است بازداشته است و به لحاظ همین عدم شناخت، ادراکات عقل شهودی را پیش داوری می نامد. در اینجا منظور از پیش داوری، مفروضاتی است که درستی آنها، از نظر فلسفه رایج، مدلل نشده و بنابر این ادعاهای بی پایه و اساس محسوب می شوند.

اکنون پرسش این است که چرا فلسفه جدید چنین رویکردی را در مواجهه با متافیزیک سنتی اتخاذ کرده است. پاسخ این پرسش را می توان با تحلیل مفهوم عقل کلی آغاز کرد. صفت کلی که در اینجا برای عقل به کار رفته نمایان­گر فرارفتن از مصادیق جزیی و محدودیت های فردی است. عقل کلی به واسطه کلیت خود که همان عینیت و استقلال از سوبژکتیویته فردی است می تواند به شناختی دست یابد که بیرون از حوزه دسترسی عقل جزوی است و عقل جزوی دقیقا به واسطه همین جزئیت و فردیتی که در آن زندانی است از رسیدن به چنان معرفتی عاجز است، اما به جای آنکه به عجز و ناتوانی خویش اقرار کند با پیش داوری خواندن آن حقایق، در انکار آنها می کوشد. به تعبیر شوان: «دستگاه تفکری که دنیوی است همواره به جز طرح چهره یک فرد نخواهد بود، حتی وقتی که فروغی از علم هم در آن موجود باشد.» به عبارت دیگر، «چنین نظامی تصویری است از فردی که آن را می آفریند و به تعبیر نیچه نوعی خاطره نویسی ناخواسته و نادانسته است.»

بنابر این می توان گفت در مصاف میان پیروان فلسفه طراز نوین و قائلین به حکمت جاویدان، صف آرایی چنین است که در یک سو فیلسوفان ضدمتافیزیک ایستاده اند که «تعالیم کهن برایشان جزم اندیشانه و ساده لوحانه جلوه می کند.» و به گفته سیدحسین نصر، نظام فلسفی هر یک از آنها «کوششی عقلانی برای حل پاره ای از مسائلی است که برای خود طرح می کنند.» و در سوی دیگر، متافیزیسین­ هایی صف کشیده اند که از نظر ایشان، تعالیم کهن نه تنها جزم اندیشانه و ساده لوحانه نیست بلکه «نشانه هایی مناسب برای به فعلیت درآوردن شهودهای عقلی درون باشنده و نهفته است.»

به همین دلیل است که قائلین به خرد جاوید، اصولاً با نظام ها و نظام سازی های فلسفی میانه ای ندارند، زیرا براین باورند که فیلسوفان از رنسانس به بعد با ایجاد نظام های فلسفی مختص به خود در واقع محدودیت های ذهن فردی را به نمایش گذاشته اند و از همین روست که در نشان دادن محدودیت ها وکاستی های نظام های یکدیگر موفقیت چشمگیری داشته اند. گنون در همین باره معتقد است که در تمدن سنتی غیرقابل تصور است که شخصی ادعای مالکیت اندیشه ای را بکند. با این کار آن را از اعتبار و مرجعیت محروم کرده، زیرا «حقیقت محصول ذهن انسان نیست.» توجه شود که در اینجا نسبت حقیقت با ذهن انسان، که صرفا یکی از قوای شناختی است، مد نظر است و نه با کل وجود و واقعیت انسان که در بردارنده عقل کلی هم هست.

نکته دیگری که شوان در باب فلسفه دنیوی یا غیرقدسی مطرح می سازد این است که چنین فلسفه ای هرگز نمی تواند از انسان بخواهد از خویش بگذرد، درحالی که از نظر او اصل و مفتاح تعلیم مقدس آن است که «یکتایی ابژه الهی، تمامت سوژه انسانی را طلب می کند.» و همین نکته است که تعلیم مذکور را از فلسفه متمایز می سازد.

باید توجه کرد که "گذشتن از خویش" در این فقره، نه به معنای نفی فردیت بلکه اتصال به ساحت فوق شخصی انسان است که همان حوزه عقل کلی است. علت این شخصی بودن فلسفه جدید و در خویش ماندن فیلسوفان متجدد، شاید آن باشد که اصولا در فلسفه مذکور، قلمرو فوق شخصی تعریف نشده و قابل تصور نیست و یا اینکه وجود آن نادیده گرفته می شود. "من" دکارتی و "من" کانتی بنا به ماهیت خود در حصر سوبژکتیویته فردی گرفتار می مانند، حال آنکه "سوژه انسانی" شوان بنا به ماهیتش، توانایی برگذشتن از "من فردی" و گام نهادن به ساحت کلیت را دارد.

به عقیده سیدحسین نصر، به لحاظ تاریخی قلمداد کردن متافیزیک به عنوان شاخه ای از فلسفه (در غرب) از زمان ارسطو آغاز شد تا اینکه با ظهور شک فلسفی، متافیزیک نیز به کلی در مظان بی اعتباری قرار گرفت. عوامل گوناگونی دست به دست هم دادند تا از متافیزیک و شناخت عرفانی به ویژه پس از قرون وسطی و رنسانس وجهی جانبی برای حیات عقلانی انسان غربی به وجود آید. نتیجه چنین رویکردی این شد که بیشتر آنچه در فلسفه پس از قرون وسطی متافیزیک خوانده می شود چیزی جز امتداد فلسفه راسیونالیستی و در بهترین حالت، انعکاسی کم رنگ از متافیزیک واقعی نیست.

به باور هری الدمدو (یکی از شارحان خرد جاوید)، می توان نتیجه گرفت که به کار بردن یکسان لفظ فلسفه درتعبیر هایی همچون فلسفه هندی و چینی و فلسفه استدلال گرای اروپایی تناقض آمیز است. شاید درست تر آن باشد که برای نامیدن گونه نخست، از لفظ حکمت استفاده شود.

در خاتمه این بحث، می توان تفاوت های متافیزیک با فلسفه متجدد را، با بهره گیری از بیان الدمدو، این گونه جمع بندی نمود:

1 – به بیان کلی، فلسفه مدرن، تحلیلی و مبتنی بر عقل استدلالی و معطوف به نسبت ها و امور امکانی  است که برای پژوهش استدلالی یا دست کم برای طرز عمل های ذهن سالم و معمولی قابل حصول است. متافیزیک اما با واقعیات فوق مادی، متعالی و نامشروط سر و کار دارد و روش آن سمبولیکی، کیفی و تالیفی است و با سلوک معنوی ماخوذ از یک سنت تام و تمام که غایتش تعرف، تحول و تقدس یافتن است، پیوند تنگاتنگ دارد.

2 – فیلسوفان اروپایی، روند فلسفه را تکاملی و روبه رشد می دانند، حال آنکه متافیزیک ریشه در پاره ای اصول تغییر ناپذیر دارد و بنابراین تحول و پیشرفت در آن راه ندارد.

3 – در دیدگاه مدرن، فلسفه معمولا "به­ خودمعتبر (self- validating)" شمرده می­شود یعنی به هیچ توجیهی بیرون از خود نیاز ندارد. در نقطه­ مقابل، متافیزیک، عقل جزیی را صرفا پرتوی از تابش عقل کلی می داند و مشروعیت آن و فلسفه مرتبط با آن را تنها در گرو حفظ این ارتباط می داند.

4 – هدف متافیزیک نه حل مسائل و معماهای عقل جزیی بلکه نشان دادن و توضیح دادن چیزی است که از حیث تعقل شهودی بدیهی است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۱۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">