33- نظریه شناخت - بخش یکم
شناختشناسی (Epistemology (theory of knowledge)) جزء جداییناپذیر هر نظریه ای است. بیان فلسفی نظریه شناخت مکتب خردجاوید را می توان به نحو بارزی درنظریه شناخت افلاطون مشاهده کرد.
افلاطون در رساله منون به این موضوع می پردازد که حقیقت در هر انسانی بطور بالقوه یا نهفته وجود دارد. کاری که انسان باید بکند بیدار کردن حقیقت، یعنی به فعلیت رسانیدن آن است. در رساله فایدون مساله به نحو اساسی تری مطرح می شود. افلاطون در آن رساله مفاهیمی همچون تساوی را مورد موشکافی قرار می دهد که در جهان خارج هیچ مابازائی ندارند. آنچنان که بطور مثال، در بیرون هیچ دو چیز مطلقا مساوی یافت نمی شود. سپس نتیجه می گیرد که در درون انسان یک سلسله شناخت هایی هست که در بیرون وجود ندارند اما با تجربه های بیرونی بیدار می شوند. یعنی شناخت های بیرونی علت مُعدّه شناخت های درونی هستند. روشی که افلاطون برای بیدار کردن آن شناخت های اساسی معرفی می کند دیالکتیک است که از طریق پرسش و پاسخ های هدفمند و هدایت شده نفس را به سوی حقایق اساسی سوق می دهد. علاوه بر دو رساله مذکور، خطوط کلی نظریه شناخت افلاطون، در تمثیل خط و تمثیل غار که هر دو در رساله جمهوری آمده اند دیده می شود.
چکیده نظریه شناخت افلاطون را می توان این گونه بیان کرد که بطور کلی دو عالم وجود دارد یکی عالم محسوس و دیگری عالم معقول. هر یک از این دو عالم نیز خود به دو بخش تقسیم می شوند: اشیاء و تصاویر آنها. اشیاء در عالم معقول، مُثُل اعلی یا صور علوی و مبادی اوّلیه هستند و تصاویر عبارتند از معقولات فروتر یا وجودهای ریاضی یا به طور کلی، نظریه های صوری. شناخت انسان اگر به تصاویر و سایه ها تعلق گیرد در حالت پندار و خیال است و اگر موضوع آن خود اشیاء محسوس باشد، در حالت عقیده یا ظن صادق است که البته هیچکدام معرفت واقعی نیستند بلکه گمان و ظن هستند. امّا اگر شناخت انسان به نظریات صوری، از جمله ریاضیات، تعلق گیرد در حالت تعقل و استدلال عقلی است و سرانجام، اگر به مثل و مبادی تعلق گیرد در حالت علم یا شناخت حقیقی است. دو حالت اخیر، اگر چه غیر از هم هستند امّا دو مرحله از معرفت بشمار میآیند. به این ترتیب، بر اساس نظریه شناخت افلاطون، ذهن انسان چهار مرتبه یا حالت معرفت شناختی دارد.
نکته دیگر اینکه علم به مُثُل و صور کلی، بطور فطری در نهاد انسان به حال نهفته موجود است، یعنی روح انسان پیش از همراه شدن با بدن و قدم نهادن به این جهان، در عالم مجردات و معقولات بوده و مُثُل، یعنی حقایق را درک نموده، اما هنگامی که به عالم کون و فساد آمده آن حقایق را فراموش کرده، لیکن به کلّی هم آن حقایق از وجود او محو و نابود نگردیده است. از این رو انسان هنگامی که سایه ها و اشباح حقایق را میبیند به اندک توجهی اصل آن حقایق را به یاد میآورد. به این ترتیب نظریه اساسی افلاطون درباب معرفت و کسب علم این است که آموختن همان به یاد آوردن است و اگر مایه اصلی شناخت در کنه ضمیر انسان موجود نمی بود، به هیچ وجه قادر به حصول علم نبود.
ذکر بیتی از مولانا در اینجا خالی از لطف نیست که با اشاره به حدیث معروف «حکمت گمشده مومن است» می گوید:
پس چو حکمت ضاله مؤمن بود
آن ز هر که بشنود موقن بود
استفاده از تعبیر «گم شده» در اینجا قابل تامل است و به نوعی همان نظریه یادآوری افلاطون را بیان می کند. به گفته بورکهارت: «روح ذاتاً و کلاً معرفت است و بهخودیخود به هیچ قید خارجی مقید نیست و اصولاً هیچ چیز نمیتواند آن را از شناخت خویش و درعینحال شناخت همه امکانات مندرج در آن بازدارد. ازاینرو طریقه دستیابی به ذوات ثابت اشیاء و نه به جزئیات و تفصیلات ساختار مادی آنها، در آن منطوی است.»
از آنچه گفته شد، در عین حال، رابطه نزدیک میان شناخت شناسی و هستی شناسی افلاطونی نمایان میشود.
با این مقدمه می توان به سراغ نظریات معرفت شناسی در مکتب خرد جاوید رفت که همه آنها نوعی نحوه بیان یا تفسیر و توضیح بر نظریه افلاطون به شمار می روند.