39- عقل کلی و تعقل شهودی – بخش سوم
درنوبت پیشین نتیجه گیری شد که عقل کلی قوه ای عام و عالمگیر و خارج از تصرفات فردی است و امری انتزاعی نیست بلکه نیرویی حقیقی است که آثار و نتایج مشهود و قابل لمس دارد.
نتیجه دیگری که از مباحث مطرح شده می توان گرفت این است که یقین های متعلق به عقل کلی «نه در "خود" که می اندیشد بلکه در جوهر فوق شخصی خرد آدمی» مندرج است.» (شوان) در درون ما چیزی هست که برخلاف روان که امری ذهنی است و تحت سلطه محدودیت های فردی است، از آنها بر می گذرد و اصولاً آنها را تحت سیطره خود قرار می دهد که همانا عقل کلی است. (بورکهارت)
بنابراین معرفتی را که از طریق عقل کلی نصیب آدمی میشود نمی توان متعلق به شخص خاصی دانست یا از زمره ابداعات و ابتکارات فردی به شمار آورد. این نکته مشخص می کند که چرا در عموم تمدن های سنتی، به خلاف تمدن مدرن، پدیده ای به نام «نبوغ» و برجسته ساختن افراد از راه انتساب اندیشه ها یا کارهای سترگ به ایشان اصلا مطرح نبوده است.
برطبق آنچه که در مبحث مراتب واقعیت گفته شد اشاره کردم که در تقسیم بندی های عالم صغیر مرتبه جزئی و فردی انسان همان است که اصطلاحا به آن «نفس» و بعضا «روان» گفته میشود. در یک نظرگاه کلی می توان گفت که در انسان، همه قوای دیگر، ادامه عقل کلی هستند و عقل کلی، در برخورد با سطح نفس که مرتبه ای فردی و جزئی است، در چهار سطح یا مرتبه نمود پیدا می کند که عبارتند از عقل جزوی، حافظه، خیال و احساس. «درواقع بدن هم امتدادی از عقل کلی است که خود در فرد انسانی به صورت دو قطب جسمانی و نفسانی منکسر شده است.» و یا به تعبیر دقیقتر، «ذهن و بدن هر دو انعکاسی از عقل کلی اند یا بهتر بگوییم به واسطه انعکاس دو قطبی آن در سیاله وجود منبسط که در حاشیه واقع است، "همان" عقل کلی اند.» (کاتسینگر) در اینجا سیاله وجود منبسط، که محمل پذیرش صور عقلانی است، بدون دریافت تابش عقل کلی هیچ گونه هویت مشخصی ندارد و از این رو در حاشیه قرار دارد؛ اما پس از تابیدن شعاع عقل کلی، به دو صورت ذهن و بدن متجلی می شود. خصلت آگاه بودگی ذهن و نیز سامانمند بودن بدن و نیز وجود حواس پنجگانه، همه نشانگر حضور قوه عاقله در مراتب مختلف وجود انسانی است. این نکته، بیان دیگری است از نکته ای که پیشتر درباره نسبت روح با عقل کلی مطرح گردید. از آنجا که روح جنبه هستی شناختی و عقل کلی جنبه معرفت شناختی یک حقیقت واحد هستند، می توان عملکرد روح را که علت همه قوای انسانی در مراتب مختلف است به عقل کلی نیز نسبت داد. به تعبیر زیبای شوان، «عقل کلی در انسان، حضور آن چیزی است که در گیاه باعث میشود بی هیچ مقاومتی به طرف روشنایی بگردد.» یعنی، عقل کلی در کل طبیعت حضور دارد و قوه ای است که مبدأ یا اصل نظم و تدبیر است. اما در انسان برخلاف سایر مخلوقات خاکی، این اصل میتواند به خود، آگاهی پیدا کند: به صورت شهود در خرد، وجدان در اراده، و نوعی حس قدسی در نفس. «ولی این قوه در انسان، هرچند به شکل آگاهانه در می آید، یا دست کم می تواند درآید، همان قدر بیواسطه، ملموس و برخوردار از وجود است که در جماد و نبات و حیوان.» (کاتسینگر)
درباره وجوه جزئی عقل، یعنی عقل جزوی، حافظه، خیال و احساس، باید گفت که همه آنها، به لحاظ سوبژکتیو یا ابژکتیو بودن، در یک سطح و مرتبه قرار ندارند. هرچه از عقل به طرف حس حرکت کنیم جنبه ابژکتیو (یعنی مستقل بودن از سوژه) کمتر می شود و خصلت سوبژکتیو (وابسته بودن به سوژه) بییشتر می شود: عقل جزوی، هنوز ابژکتیو است، اگر چه بهواسطه و ]به نحو[ استدلالی؛ زیرا نسبت به عقل کلی یا عقل به خودی خود، مقام جزویت دارد. حافظه کمتر ابژکتیو و بیشتر سوبژکتیو است به این معنی که مظروف آن تنها تجارب فردی میتواند باشد. خیال بیشتر از حافظه سوبژکتیو است و احساس که در پایینترین سطح قرار می گیرد، به نوبه خود "سوبژکتیویته" محض است.
بنابر این، احساس بیش از وجوه دیگر عقل، ذاتاً خصلت سوبژکتیو دارد، به این معنی که «قطب سوبژکتیو به مستقیم ترین نحو در آن متجلی است.» اما عقل، بالذات ابژکتیو است «چرا که همه غایت آن مطابقت آگاهی با واقعیتی است که به لحاظ تجربی "در خارج" واقع است.» (شوان)
در اینجا سوبژکتیو و ابژکتیو به ترتیب نشان دهنده انتساب به قطب سوژه و قطب ابژه هستند. بنابراین وقتی گفته میشود خیال بیشتر از حافظه سوبژکتیو است، به این معنی است که نزدیکی بیشتری با قطب سوژه دارد.