45- اثبات وجود عقل کلی – بخش یکم
پیش تر، ویژگی ها و نحوه عمل عقل کلی مورد بررسی قرار گرفت. اکنون می خواهیم ببینیم قائلین به عقل کلی، چه دلیل یا دلایلی برای اثبات وجود این نوع از عقل ارائه می کنند. اهمیت این بحث از آن جهت است که بسیاری از فیلسوفان و متفکران اصولا منکر چنین قوه ای در انسان بوده و هستند و قوای عقلانی انسان را حداکثر به عقل جزوی و استدلالی محدود می نمایند، و در مواردی هم که صریحا منکر وجود تعقل شهودی نیستند، عملا وجود آن را نادیده می گیرند و آن را بیرون از دایره مباحث علمی و فلسفی می شمارند.
شوان معتقد است که متفکران عصر جدید، «از روی عادت و بی هیچ تفکر، مدرکات متافیزیکی بسیار صریح و ضروری را که نه از راه استدلال بلکه از فرط بداهت به دست آمدهاند، بهعنوان نظر پردازیهای انتزاعی رد می کنند.» به عقیده او، در تفکر امروز هر واقعیتی که ازنظر جسمانی یا نفسانی در حس نگنجد، هرچند کاملاً در دسترس شهود عقلانی واقع باشد، کم و بیش از روی استخفاف "انتزاعی" خوانده میشود که در برابر امر ملموس و واقعی قرار می گیرد. یعنی چیزی شبیه رویا یا حتی فریب، قلمداد می شود.
امروزه بسیاری از اهل فلسفه گمان میکنند که رسالت اصلی فلسفه طرح پرسش است. توگویی فلسفه و بطور کلی تفکر، هیچ وظیفه یا کارکردی برای یافتن پاسخ این پرسشها ندارد. به نظر می رسد این شیوه، که می توان آن را «مکتب اصالت پرسش» نامید، صرفا نوعی بازی و سرگرمی فکری است و نسبتی با حقیقت جویی و حقیقت دوستی که آرمان اساسی فلسفه اصیل است ندارد.
برگردیم به دلایل اثبات وجود عقل کلی. هر چند رنه گنون، که زنده کننده مفهوم شهود عقلانی در دوران جدید است، در آثار گوناگون خود ابعاد مختلف این مفهوم را بازگو کرده است؛ اما کسی که با استدلالها و مباحث موشکافانه خود، استحکام و انسجام تازه ای به آن بخشید شخص فریتهوف شوان بود. به همین دلیل در این بخش بیشتر با استناد به برهان ها و بحث هایی که شوان در کتاب ها و مقالات مختلف عنوان نموده به موضوع پرداخته می شود.
شوان در پاسخ به این پرسش که وجود این شناسایی و کارآمدی آن را چگونه میتوان اثبات کرد، دو نکته را مطرح می کند؛ نخست اینکه دلیل بیانهای کشفی یعنی شهودهای عقلانی را باید در خود آن شهودها جستجو کرد. استدلال او این است که دانستن این عقل، نوعی "بودن" و یا برخورداری از بودن است و صرفاً نوعی "دیدن" نیست. که این همان بیان دیگری است از آنچه که قبلا گفته شد مبنی بر این که در عقل کلی سوژه و ابژه با یکدیگر متحدند. یعنی نحوه وجود عقل کلی، آگاهی محض است نه اینکه شناسنده ای هست به مثابه جوهر که فعل شناسایی بر او عارض می شود. جوهر عقل کلی، شناخت و آگاهی و علم است. «در بین دو قطب "بودن" و "اندیشیدن" تقابل اساسی وجود ندارد، زیرا بودن ما نسبت به ما همواره نوعی آگاهی است و اندیشیدن ما نوعی بودن.» در ارتباط با همین مطلب، گنون میگوید: «اگر اندیشه به میزانی که حقیقی و مطابق با واقع است، در طبیعت اشیاء سهیم است، بدان سبب است که، بهعکس، خود شی نیز در طبیعت اندیشه سهیم است.» یعنی اگر جهان مادی ذاتاً در عالم نفس مندرج نباشد، تأثرات حسی که ما از جهان خارج دریافت میکنیم صرفاً مجموعهای از تقارنهای اتفاقی خواهد بود و اگر عقل کلی عالم مادی و عالم نفسانی را احاطه نکرده باشد هیچ شناخت معتبری که از شناختهای فردی برگذرد وجود نخواهد داشت.
نکته دوم، همان است که پیشتر در بخش عقل کلی مطرح شد، یعنی فعلیت بخشیدن به عقل کلی و دستیابی به تعقل شهودی، در دسترس عموم انسان ها نیست. از این رو «محال است که واقعیت شهود عقلانی را بتوان به همه افهام ثابت کرد که این نیز به معنی بطلان واقعیت آن نخواهد بود.» (شوان) به عبارت دیگر، اولا خود شهود عقلانی به واسطه تاثیر وجودی آن بر سوژه، گواهی بر وجود خویش است (آفتاب آمد دلیل آفتاب)؛ و ثانیا اگر در جانب سوژه شرایط لازم برای پذیرش این نوع از آگاهی وجود نداشته باشد، اثبات وجود آن برای سوژه مذکور غیرممکن است (گر دلیلت باید از وی رو متاب).
حاصل سخن این که شهود عقلی امری بدیهی است و این بداهت از آنجا سرچشمه می گیرد که این شهود، همچون روشنایی آفتاب، به نحوی کاملا انکار ناپذیر، سراسر ادراک و هستی سوژه را تحت تاثیر قرار می دهد. یعنی صرفا مفهومی ذهنی یا نظری نیست که فقط عقل جزوی را مخاطب قرار دهد. بنابر این، به تعبیر شوان، «حقیقتی که به وارستگی انجامد،» که این همان روشنایی آفتاب است، «هر بار که متجلی شود، در آن تجلی بداهتی هست که نسبت بدان میتوان اثرپذیر بود یا اثرپذیر نبود، اما روح (spirit) ما آن حقیقت را همان قدر درخواهد یافت که در آن مایه ای مضمر از جوهر خویش را دریابد.» به عبارت دیگر میزان پذیرش یا دریافت حقیقت متافیزیکی ناشی از شهود عقلانی، بستگی به این دارد که سوژه آن حقیقت را در درون خود دارد یا نه. یعنی علت اینکه برهان و استدلال عقلی باعث اقناع فرد می شود این نیست که مطلق است و حرف آخر را می زند. بلکه از آن رو است که در جان آدمی بصیرتی را به فعلیت می رساند و آن بصیرت منجر به اقناع و حتی یقین می شود.
ممکن است اعتراض شود که با این روش، هرگزاره ای را میتوان اثبات شده تلقی نمود و از زیر بار استدلال شانه خالی کرد! به عبارت دیگر، اگر کسی ادعا کند که موجودی به نام x وجود دارد که نامحسوس است و دلیل وجود آن هم خود وجود آن است، چرا باید ادعای او را پذیرفت؟ در این باره در بخش بعدی توضیح خواهم داد.