ادب و اندیشه

آخرین نظرات

در یک تعریف مقدماتی، متافیزیک را می توان بررسی عام ترین خصوصیات واقعیت تعریف نمود. یعنی واقعیت از آن جهت که واقعیت است مورد مطالعه قرار گیرد نه به لحاظ این یا آن بعد خاص از واقعیت. پل فولکیه درکتاب فلسفه عمومی یا مابعدالطبیعه، دو دسته تعریف برای متافیزیک بر می شمارد و بعضی را قابل قبول و برخی را مردود می داند. از جمله به تعریف ارسطو اشاره می کند که فلسفه اولی (یعنی همان متافیزیک) را «علم به هستی از آن رو که هستی است» می داند و معتقد است که ارسطو در این تعریف، متافیزیک را به هستی شناسی مؤول گردانیده است. وی همین نقد را بر تعریف معمول دیگری از متافیزیک نیز وارد می­داند مبنی بر این که: متافیزیک علم به لوازم ضروری ماهیات است، در مقابل علوم تحصّلی که علم به لوازم ممکن واقعیات یا ممکنات است.

در دوران مدرن، تلقی کانت از متافیزیک نقطه عطف به شمار می رود زیرا او حوزه عمل متافیزیک را به «شناخت خودِ شناخت» محدود می کند. در فلسفه نقادی کانت، متافیزیک علم به حدود عقل بشری می شود و نقادی او در واقع به معنای نقادی فرآیند شناسایی است. از نظر کانت، متافیزیک عبارت است از تدوین فهرست مرتب و منظمی از تمام آنچه که بشر می تواند به یاری عقل محض (یعنی بدون مدخلیت تجربه) دریابد. برحسب این تعریف، متافیزیک به فلسفه شناسایی یا نقادی تحویل می گردد. فولکیه این تعریف کانت را غیرجامع می داند وآن را صرفاً تعریف متافیزیک خاص او می داند نه تعریف کلی متافیزیک. نتیجه ضروری دیدگاه کانت آن بود که در فلسفه غرب، رفته رفته متافیزیک به شاخه ای از فلسفه تبدیل شد و به یک عملکرد ذهنی محض تقلیل یافت.

این نکته نیز گفتنی است که تا پیش از کانت، هر دو جنبه شناخت شناسی و هستی شناسی در کنار یکدیگر و به عنوان مکمل همدیگر در جریان های حکمی فلسفی عمده حضور داشتند که بارزترین نمونه آن را می توان در تمثیل خط افلاطون در کتاب جمهوری ملاحظه نمود.

فولکیه سپس با بر شمردن ویژگی های یک تعریف قابل قبول برای متافیزیک، از جمله جامعیت و مانعیت، تعریف پیشنهادی خود را اینگونه ارائه می دهد: «متافیزیک عبارت است از علم به شناسایی و هستی.» مراد فولکیه از اینکه متافیزیک علم به شناسایی است آن است که دراین علم ابتدا به تعیین ماهیت شناسایی و قوای شناختی انسان مبادرت می گردد و سپس درجه اعتبار شناسایی یعنی میزان قدرت و استطاعت انسان در شناخت اشیاء و امور مورد بررسی قرار می گیرد. از سوی دیگر، متافیزیک علم به هستی هم هست بدان جهت که برای بحث از ذوات اشیا از ظواهر آن ها درمی گذرد و با آغاز کردن از علل نزدیک و بی واسطه­ مشهودات، می کوشد تا به علت نخستین اشیاء و امور پی ببرد. توجیه این تقسیم بندی، از نظر فولکیه، آن است که هر گونه شناختی، شناخت نسبت به موجودی است و حصول هر گونه نظری در باب شناسایی، وابسته به حصول نظر شناسنده است نسبت به هستی. همچنین هستی نیز خود در امر شناسایی حضور دارد. پس مسأله شناسایی و هستی دو روی یک سکه اند و با هم ملازمت ضروری دارند.

در توضیح این بیان که یادآور «حیث التفاتی» در پدیدارشناسی هوسرل است، می توان گفت دو قطب سوژه و ابژه یعنی شناسنده و موضوع شناخت، در عین تمایزی که از یکدیگر دارند، واجد نوعی اینهمانی و اتحاد نیز هستند زیرا در غیر این صورت محال است که «شناسایی» تحقق یابد. از این رو می توان نتیجه گرفت «هستی» که وجه غالب در قطب ابژه است، در قطب سوژه نیز حضور دارد و متقابلا، «شناخت» نیز که وجه غالب سوژه است در قطب ابژه حضور دارد.

در ارتباط با متافیزیک نکته دیگری که ذکر آن ضروری است اینکه، از لفظ متافیزیک (مابعدالطبیعه) گاه معنی ماوراء الطبیعه نیز مراد گردیده، چنانکه در سخن نقل شده از توماس آکوئینی دیدیم. در این کاربرد، متافیزیک دیگر علم نیست بلکه منظور از آن محتوا و موضوع این علم است. یعنی مدلول این لفظ صبغه­ کاملا هستی شناسانه پیدا می کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۱۰

پس از معرفی اجمالی دیدگاه موسوم به «خرد جاوید»، اینک زمان آن فرارسیده که یکایک محورهای این دیدگاه را با تفصیل بیشتری مورد بررسی قرار دهیم.

ازآنجا که تک تک اجزاء این دیدگاه، یک شبکه درهم تنیده را تشکیل می دهند، انتخاب نقطه آغاز برای توضیح دادن آن کار دشواری است اما در هر حال، چاره ای از آن نیست. با توجه به اینکه مفهوم «متافیزیک» یکی از مفاهیم بنیادی در دیدگاه خرد جاوید است و به نوعی دربردارنده سایر مفاهیم اساسی است، ترجیح می دهم که ادامه بحث را از این مفهوم پی بگیرم.

همان گونه که می دانیم، واژه متافیزیک در اصل از لفظ یونانی متافوسیکا گرفته شده و واضع آن آندرونیکوس رودسیائی است که هنگام تنظیم آثار ارسطو، آن بخش از مباحث را که خود ارسطو «فلسفه­ اولی» نامیده بود، «بعد» (به یونانی: متا) از مباحث مربوط به «طبیعت» (به یونانی: فوسیس) قرارداد و از این جهت سرفصل این قسمت از فلسفه­ ارسطو را «کتابِ بعد از طبیعت» نامید. به مرور این واژه به صورت متافوسیکا یا متافیزیک درآمد و به معنی فلسفه اولی یا علم اعلی وگاه الهیات، اطلاق و استعمال گردید.

برخی از مورخان فلسفه معتقدند که مترجمان لاتینی آثار ارسطو، در فهم اصطلاح متافیزیک دچار خطا و بدفهمی شدند چراکه آن را به معنی «دانش آنچه فراتر از طبیعت است» گرفتند. با این حال، باید گفت چنین برداشتی بی دلیل هم نبوده است زیرا در این بخش از آثار ارسطو از اموری گفتگوشده که به جهان ملموس تعلق نداشته است. بنابر این به مجرد آنکه این نام گذاری صورت گرفت، شارحان در صدد یافتن علل حقیقی آن برآمدند. به عنوان مثال، متافیزیک را علم به جهان فراطبیعی یا جهان غیرمادی فهم کردند. همچنین آن را ناظر به ترتیب زمانی آموختن مباحث فلسفی دانستند، به این معنی که دانشهای متافیزیکی آن دانش هایی هستند که باید پس از مسلط شدن بر دانش های مربوط به جهان فیزیکی (طبیعت) آموخته شوند، چنانکه توماس آکوئینی می گوید: «آن را مابعدالطبیعه یعنی ماوراءالطبیعه می خوانند چون که بعد از مافی ­الطبیعه (فیزیک) قرار می گیرد و ما باید در بحث از آن با ابتدای به امور محسوس، به اموری که محسوس نیست اعتلا پیدا کنیم.»

به هر روی، این علم با اصول اولیه و عالی ترین مبادی و علل سروکار دارد و بنابراین نسبت به فیزیک (علم طبیعت) که عمدتاً نوع خاصی از وجود را مورد بحث قرار می دهد، دارای درجه بالاتری از انتزاع است و از جهت مرتبت شناختی، همچنان که ابن سینا می­گوید، باید آن را «ماقبل ­الطبیعه» نامید.

در ادامه، اشاره مختصری به تعاریف متافیزیک و نهایتا تعریف متافیزیک در دیدگاه خرد جاوید خواهم کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۲۳

پیش از پرداختن به دیدگاهی که به عناوین گوناگون از آن یاد می شود و من ترجیح می دهم از عنوان «خرد جاوید» برای آن استفاده کنم، بد نیست که با ذکر ویژگی­های اصلی فلسفه یا حکمت در دنیای قدیم و فلسفة مدرن، تفاوت­های این دو جهان­بینی را به­ اجمال بیان کنم* :

در یک نگاه کلی، ویژگی­های فلسفه در دوران قدیم (جهان یونانی، یهودی، مسیحی، اسلامی و حتی جهان شرقی: سنت هندو، سنت بودایی، سنت دائویی در چین و...) عبارتند از:

1- خدامحوری: در دورۀ قدیم الوهیت سرآغاز همه چیز است، همه چیز از جمله انسان در ارتباط با خداوند تبیین می­شود و تمام جنبه­ های حیات از خلال انوار الهی نگریسته می­شود.

2- خلقت به مثابه تجلی خداوند: همه چیز از جمله طبیعت، آیه و نشانه خداوند است. در چنین دیدگاهی طبیعت فقط جنبۀ محسوس ندارد بلکه جنبه ­ای الهی دارد و به عوالم بالاتر از خود اشاره می­کند.

3- نظام سلسله مراتبی واقعیت: نظام هستی دارای سلسله مراتب طولی­ است که میان این مراتب، رابطۀ علت و معلولی برقرار است. در این دیدگاه، انسان به­ عنوان عالم صغیر متناظر با جهان به مثابه عالم کبیر است، و ، در انسان هم مراتبی متناظر با مراتب هستی وجود دارد.

4- نظام سلسله مراتبی شناخت: پایین ترین مرتبه شناخت متعلق به حس است. عقل نیز منحصر به عقل استدلالی(reason) نیست و مرتبۀ بالاتری به نام عقل شهودی (intellect) نیز دارد که حقایق/ حقیقت هر چیز را بی ­واسطۀ مفاهیم نظاره می­کند. به همین دلیل نزد پیشینیان، حکمت جنبۀ معنوی، الهی و فرابشری دارد. بدین معنا حکمت در مقابل دین یا وحی نبوده بلکه به اعتباری لُبّ یا باطن دین انگاشته می­شود.

به همین سیاق، ویژگی­های دیدگاه مدرن را می توان به صورت زیر برشمرد:

1- اومانیسم یا انسان محوری: در جهان بینی مدرن، همه­ چیز از انسان آغاز می­گردد و در نسبت با او تبیین می­شود.

2- طبیعت به ­مثابه امر محسوس: در جهان­بینی مدرن طبیعت تنها از دیدگاه کمّی و بنابراین محاسبه ­پذیر نگریسته می­شود که هیچ اشاره­ای به عوالم بالاتر از خود ندارد و اصولا وجود عوالم فوق طبیعت موضوعیتی  ندارد. (رجوع شود به شماره بعدی)

3- تقلیل مراتب وجود: در جهان بینی این دوره، نظام سلسله مراتبی عالم به دو مرتبۀ پایینی آن یعنی مرتبۀ جسم و نفس محدود می­شود. مرتبة الهی یا انکار می ­شود یا حضورش بسیار کمرنگ می شود. ضمن این که در برخی دیدگاههای مدرن، وجود مرتبه نفسانی هم انکار می گردد.

4- تقلیل مراتب شناخت: در این دوره انسان تنها با عقل استدلالی ­اش تعریف می­شود. علوم طبیعی جدید نشان داد که طبیعت تابع عقل انسان (عقل علمی- ریاضی جدید، عقل استدلالی) است و بحث از مراتب بالاتر عقل، به کلی منتفی می شود.

با توجه به این ویژگی­ها روشن است که فلسفۀ جدید فلسفه ­ای کاملاً بشری و بنابراین غالباً در مقابل دین است.

محورهای اصلی این مقایسه برگرفته از نوشتاری از یکی از دوستان و همکاران است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۹

در لغت نامه عربی المنجد برای کلمه «معنی» این توضیحات را می توان پیدا کرد: از ریشه عنی یعنی، عنیا و عنایتاَ، چیزی را اراده کرد یا قصد کرد، المعنی: آنچه از چیزی قصد می شود. معنی کلمه: مدلول آن. معنی کلام: مضمون آن. 

ماحصل این توضیحات این است که یک شی داریم (مثلا یک کلمه) و قصد یا منظوری داریم که این شی نشان دهنده یا دلالت کننده به آن قصد و منظور است. به عنوان مثال وقتی کسی می گوید «آب» قصد او مایع بی رنگ و بی بویی است که مرکب از اکسیژن و هیدروژن است. بنابراین معنی کلمه آب، همان مایع با آن ویژگی هاست. 

براین اساس، معنا داشتن یک چیز مترادف است با اشارت کردن به بیرون از آن چیز یا بهتر است بگوییم به ماورای آن چیز. معنا از شی فراتر می رود و در آن متوقف نمی شود.

با این حساب وقتی از معنای زندگی صحبت می شود قاعدتا باید دید چه چیزی فراتر از زندگی است که با کلمه «معنا» به آن اشاره می شود. این معنا همان غایت و چرایی زندگی است. آنگاه باید دید که این غایت و این معنا دقیقا چیست و چگونه می توان به آن رسید.

اما ممکن است گروهی منکر معنای زندگی به شرحی که گفته شد باشند. از نظر ایشان زندگی غایتی بیرون از خود ندارد. خود فرایند زندگی است که به آن معنا می بخشد و آن را معنادار می سازد. انسان ها از صندوق عدم بیرون می آیند و چند صباحی در این جهان می زیند و باز به صندوق عدم بازمی گردند. واضح است که این تصویر کاملا شاعرانه است و در واقعیت امر، هیچ آمدن و بازگشتنی در کار نیست، زیرا عدم (به معنای رایج آن) جایی نیست که کسی بخواهد از آنجا بیاید یا به آنجا برود.

این یک نوع برداشت از زندگی و معنای آن است که همیشه در میان انسان ها طرفدارانی داشته اما شاید بتوان گفت در دوره مدرن بدل به یک اصل موضوع شده و بطور رسمی از سوی پاره ای از متفکران و فلاسفه پذیرفته شده و به تبع آنها، در سطح عموم نیز جاری شده است. 

به نظر من، همچنانکه پیشتر هم  گفتم، نوع نگاه انسان به زندگی کاملا بستگی به نگرش کلی او به جهان و انسان دارد. در نگرشی که از دیرباز در میان بسیاری از افراد وجود داشته و به همین دلیل آن را تحت عنوان کلی «خرد جاوید» نامگذاری کرده اند و افلاطون یکی از برجسته ترین نمایندگان این نگرش است، نوع نگاه به زندگی و درنتیجه، معنا و غایت آن، زمین تا آسمان با نگرش مدرن فرق دارد.

از آنجا که معتقدم دیدگاه افلاطونی یا همان خرد جاوید، نگرش درستی است که انسان امروزی علی الاغلب از آن دور افتاده یا آن را مورد بی اعتنایی و حتی بی مهری قرار داده، قصد دارم در ادامه مطالب به توضیح و تشریح چارچوب کلی و اصول اساسی این دیدگاه  بپردازم و از این منظر به نقد نگرش مدرن بپردازم. این راه مسلما راه همواری نخواهد بود و جاده سنگلاخی است که هر گام آن نیاز به دقت فراوان دارد. امیدوارم توان گام نهادن در این مسیر را داشته باشم و مخاطبان ارجمند نیز شکیبایی همراهی در این کوره راه پر فراز و نشیب را داشته باشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۳

در این ایام عبرت انگیز کرونایی شاید یکی از بهترین کارها تامل کردن در باب جنبه های معنوی زندگی باشد. من نیز در این مدت با خود می اندیشیدم اگر کسی بخواهد تاملات خود را در این باب مدون و منظم کند از کجا باید آغاز کند. برای شروع می توان به دو واژه کلیدی توجه کرد: معنا و زندگی.

یکی از تفاوت های بسیار مهم علومی مانند فیزیک و شیمی و علوم مهندسی و علوم پزشکی با دانش هایی همچون فلسفه و اغلب علوم انسانی، این است که در دسته اول عموما واژه ها نقش اساسی ندارند زیرا مصادیق آن واژه ها به طور عینی و ملموس وجود دارند یا این که بر سر مصداق آنها اتفاق نظر هست. از این رو اگر احیانا اختلافی در باب یک واژه پدید آمد با مراجعه به مصداق یا تعریف توافق شده، نهایتا می توان این اختلاف را رفع کرد. اما درعلوم نوع دوم، واژه ها نماینده مفاهیم غیرعینی و غیرملموس هستند. (عمدا از اصطلاح «ذهنی» استفاده نکردم، زیرا خود این واژه در اینجا ممکن است تداعی گر معانی ناخواسته یا نادرست در نزد مخاطب باشد.) از این رو هرجا واژه یا اصطلاحی به کار می رود بر گوینده است که تعریف دقیق و مشخص خود را از آن بازگو کند و حتی اگر آن واژه به معنای منطقی خود تعریف ناپذیر باشد از طرق دیگر (مثلا با توصیف کردن) منظور و مراد خود را از آن واژه تا جای ممکن روشن سازد. به عنوان نمونه، در فلسفه غرب دو کلید واژه بسیار مهم و اساسی وجود دارد: سوژه (subject) و ابژه (object). جالب توجه است که معنای این دو واژه از زمان دکارت تحول اساسی پیدا کرد به گونه ای که معنای آنها دقیقا عکس شد. اگر کسی به این تحول تاریخی توجه نداشته باشد در مطالعه فلسفه غرب با دشواری های زیادی روبرو خواهد شد.

این دشواری، یعنی یکه تازی کلمات در عرصه علوم انسانی، در جریان ترجمه دو چندان بلکه صد چندان می شود. بسیاری از کج فهمی های ما نسبت به فلسفه غرب و پدیده های مدرن که خاستگاه همه آنها مغرب زمین بوده است، ناشی از همین کج فهمی زبانی بوده و هست. به عنوان مثال، بسیاری از افرادی که با متون فلسفی غرب سروکار دارند هرجا کلمه subjective را می بینند بطور مکانیکی آن را به «ذهنی» ترجمه می کنند، در حالی که در بعضی موارد اصلا چنین معنایی ندارد یا اگر هم دارد، همه معنای آن با این کلمه منتقل نمی شود. به همین دلیل برخی از اساتید معتقدند تا زمانی که معادل های دقیق و رسا برای واژگان بیگانه پیدا نشده بهتر است از همان واژگان اصلی استفاده شود زیرا رعایت امانت در انتقال معنای درست مهم تر از تعصب بی جا در کاربرد کلمات خودی است. به ویژه اینکه برخی از واژه ها اصولا مصداقی در فرهنگ گذشته ما نداشته و بنابراین جستجو در واژگان گذشته برای معادل سازی این مفاهیم کار بیهوده و گمراه کننده ای است. در چنین مواردی یا باید از همان واژه بیگانه استفاده  کرد یا اینکه واژگانی به کلی نو و بی سابقه را در زبان خودمان ابداع کنیم و البته شاید با یک درجه تخفیف بتوانیم از واژگان متروک زبان خودی هم استفاده کنیم به این  دلیل که در حال حاضر برای عموم متکلمان این زبان معنای آشنایی ندارند و بنابراین تداعی گر معانی پراکنده نخواهند شد.

باری، مقدمه به درازا کشید، هرچند گریزی از آن نبود. با این مقدمه اگر بخواهیم دو کلیدواژه «زندگی» و «معنا» را مورد توجه قرار دهیم می شود گفت اولی معنای نسبتا روشنی دارد. یعنی اجمالا وقتی صحبت از زندگی می کنیم مشخص است که راجع به چه چیزی حرف می زنیم. یعنی به نحو توصیفی و نه تعریف دقیق منطقی، منظور ما از زندگی روشن است. اما درباره «معنا» چه می توان گفت؟ معنای یک چیز، دقیقا چیست؟ چه تعریف یا تعاریفی می توان از آن ارائه داد؟ پس از پاسخ دادن به این پرسش ها از خود می پرسیم آیا زندگی واجد معناست؟ در اینصورت معنای آن چیست و منظور از «جنبه های معنوی زندگی» چیست؟ تامل در باب این پرسشها را به نوبت بعدی وامی گذارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۱

پیش از هر چیز، نوروز باستانی و فرارسیدن واپسین سال قرن چهاردهم هجری خورشیدی را تبریک می گویم و امیدوارم سالی که در آغاز آن هستیم، به خلاف سالی که گذشت، سرشار از شادی و نیکی و تندرستی باشد.

نوروز امسال، همانگونه که همگان می دانند، آلوده به واقعه ای بزرگ و مهیب است که گمان نمی کنم هیچکس مشابه آن را در طول زندگی خود تجربه کرده باشد. از حدود دی ماه گذشته خبر آمد که ویروس جدیدی به نام کووید19 از خانواده کرونا در چین ظهور کرده و بسیار سریع الانتشار است. آن روزها کسی احساس خطر نکرد و همه این خبر را همچون بسیاری اخبار دیگر شنیدند و از آن گذشتند. اما چندی نگذشت که این قاتل نامرئی به وطن ما هم رسید و البته بسیاری دیگر از کشورها را هم دچار خود کرد و بحران بی سابقه ای گریبانگیر همه دنیا شد و روز به روز ابعاد آن گسترده تر شد و تا به امروز که کمتر از سه ماه از ظهور این بلای ناگهانی گذشته معلوم نیست که چه زمانی فروکش خواهد کرد.

باری، ما هم اکنون در متن رویداد بی نظیری به سرمی بریم: یک ویروس ناچیز نادیدنی توانسته مدارس و دانشگاهها را به تعطیلی بکشاند، در مساجد و کلیساها و معابد را ببندد، ورزشگاه ها را از تماشاچی و حتی بازیکن خالی کند، بازارها را به کسادی و رکود بکشاند و قیمت نفت را کاهش دهد و باعث سقوط بازارهای سهام شود و کسب و کارهای خرد را با مشکلات اساسی مواجه سازد، و در یک کلام، حیات فردی و جمعی انسان ها را به طور جدی در معرض تهدید قرار دهد.

ما چون در دل این حادثه به سر می بریم شاید نتوانسته ایم چنانکه باید و شاید به تامل درباره آن و عبرت های  نهفته در آن بپردازیم، اما دست کم می توان گفت که این واقعه باید زنگ خطری باشد برای کل بشریت که در چیستی و چرایی آن تامل کند و اگر لازم باشد به تصحیح اشتباهات خود بپردازد.

از این موضوع که بگذریم، نوروز فرصت خوبی برای خانه تکانی است، هم به لحاظ فیزیکی و هم از حیث ذهنی و روانی. یکی از جنبه های این خانه تکانی، تامل در اهداف و برنامه های پیش روست. دریک تقسیم بندی کلی شاید بتوان گفت هرکس، آگاهانه یا ناخودآگاه، دست کم سه گونه هدف برای خود قائل است. اول هدف های کلان، که در بردارنده معنای زندگی و چرایی و غایت آن است. دوم، هدف های متوسط که لازمه زیست بهتر و شایسته ترند و سوم اهداف خرد که ممکن است مراحل رسیدن به هدف های متوسط باشند یا صرفا امور ضروری روزمره.

هدف های کلان وابسته به دیدگاه کلی یا جهان بینی شخص هستند و نقش زیربنایی دارند یعنی هرگونه تغییری در آنها ممکن است به تغییرات اساسی در سایر اهداف منجر شود. در عین حال، ممکن است این اهداف بطور ناخودآگاه در ذهن و ضمیر فرد حضور داشته باشند و یا اینکه به کلی مورد غفلت قرار گیرند به طوری که فرد حتی در هنگام مرگ نیز به آنها التفاتی نداشته باشد. هدف های متوسط، لازمه زندگی بهتر هستند و عموما نشان گر هنجارهای جامعه اند. به عبارت دیگر، این هدفها را عموما جامعه و ارزش های حاکم بر آن برای فرد تعیین می کند.

در هر حال، اگر هدف های کلان زندگی مان، که بعضا به عنوان رسالت از آن نام برده می شود، هنوز برایمان مشخص نیست یا مبهم است، ابتدای سال، به ویژه امسال که خلوت و فراغت ناشی از کرونا فرصت منحصر به فردی را فراهم کرده، فرصت خوبی برای تعیین تکلیف این اهداف است. در غیر اینصورت ممکن است سالها وقت و عمر و انرژی خود را صرف رسیدن به سراب کنیم.

اگر هم آن اهداف برایمان روشن است، باز هم فراغت ابتدای سال، فرصت خوبی است برای پالایش و ویرایش اهداف متوسط و اهداف خرد.

نکته مهم این است که اهداف متوسط و خرد، در واقع شیوه زندگی این جهانی ما را تعیین می کنند و اصل وجود آن ها مستقل از جهان بینی فرد است. به عبارت دیگر، این هدف ها ناظر به چگونگی زیست ما هستند و بنابراین با دانش و تجربه می توان تکنیک های بهتری را برای ساماندهی این اهداف و همینطور اجرا کردن آنها به کار بست.

حال که صحبت به اینجا رسید دریغ است که از حدیث معروفی یاد نکنم که ربط مستقیم با این بحث دارد. احتمالا این حدیث را شنیده اید (گوینده آن را به یاد  ندارم) که می گوید: «برای دنیایت آنچنان باش که گویی تا ابد زنده ای، و برای آخرتت آنچنان باش که گویی فردا خواهی مرد».

این حدیث را به دو نحو متضاد تفسیر کرده اند. یک تفسیر که به نظر من تفسیر درست است (و برای این استنباطم دلیل هم دارم) این است که کارهای این جهانی ات را به گونه ای انجام بده که گویی تا ابد زنده ای، یعنی برنامه ریزی بلند مدت داشته باش و موضوع را جدی بگیر. اما در عین حال از وظایف مربوط به جهان دیگر هم غافل نباش و همواره این احتمال را بده که ممکن است امروز آخرین روز عمرت باشد. البته برقراری چنین تعادلی آسان نیست اما فرمول جالبی را در اختیار انسان می گذارد. با چنین تفسیری، تکلیف کسانی که با تمسک به برخی آموزه های دینی یا عرفانی، دم از ترک دنیا و پوچی و بی ارزشی آن می زنند روشن می شود.

براین اساس، از مدتی پیش در ذهنم بود که حاصل آموخته ها و تجربیات و تاملات خود در باب جنبه های مادی زندگی را با دوستان و مخاطبان و علاقه مندان در میان بگذارم، به این امید که شاید برای برخی سودمند باشد و نیز فتح بابی باشد برای آموختن از تجربیات و تاملات مخاطبان فرهیخته. حاصل این تصمیم، پدید آمدن وبلاگ جداگانه ای است به نام «زندگی به توان2» که هم زمانی تولد آن با نوروز و فرارسیدن بهار را به فال نیک می گیرم و امیدوارم فرخ پی و نیک سرانجام باشد.

نشانی این وبلاگ نورسیده چنین است:

http://lifesquared.blog.ir/

و کلام آخر اینکه گمان می کنم عرضه مطلب در قالب وبلاگ، با هر موضوعی که باشد، همچون گستردن خوان و صلای عام دادن است. بر دعوت کننده است که غذایی سالم و شایسته برای دعوت شدگان فراهم آورد به این معنی که بهترین مواد اولیه را، به فراخور توان خویش، به کار ببرد و تا جایی که می تواند آنها را به نیکویی و مهارت در هم آمیزد و بپزد و سرانجام به نحوی پاکیزه و زیبنده و آراسته بر سر سفره بگذارد. پر واضح است که یک چنین طباخی و خوان گستردنی مستلزم صرف وقت و موونه است و تداوم آن بستگی به پسند ذائقه مدعوین دارد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۸

در حقیقت، مرگ اسب و استر و غلام ، بلاگردان خواجه بودند اما او این را نفهمید و قدم به قدم به پرتگاه نیستی نزدیک شد:

مرگ اسپ و استر و مرگ غلام

بد قضا گردان این مغرور خام

از زیان مال و درد آن گریخت

مال افزون کرد و خون خویش ریخت

ضربه این پیشگویی بر روح و روان مرد بدان حد است که دست به دامن موسی می شود:

گوش بنهاده بد آن مرد خبیث

می‌شنود او از خروسش آن حدیث

 چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت

بر در موسی کلیم الله رفت

رو همی‌مالید در خاک او ز بیم

که مرا فریاد رس زین ای کلیم

موسی با طعنه می گوید مگر در دفعات قبل اسب و استر و غلام را نفروختی؟ تو که در این کار استاد شده ای الان هم برو خود را بفروش و از این مشکل نجات پیدا کن!:

گفت رو بفروش خود را و بره

چونک استا گشته‌ای بر جه ز چه!

من درون خشت دیدم این قضا

که در آیینه عیان شد مر ترا

مرد التماس می کند که موسی کاری برایش بکند:

باز زاری کرد کای نیکوخصال

مر مرا در سر مزن در رو ممال

از من آن آمد که بودم ناسزا

ناسزایم را تو ده حسن الجزا

اما موسی نمی تواند او را از مرگ برهاند. تنها کمکی که می تواند بکند این است که از خدا بخواهد مرد، با ایمان از دنیا برود:

گفت تیری جست از شست ای پسر

نیست سنت کید آن واپس به سر

لیک در خواهم ز نیکوداوری

تا که ایمان آن زمان با خود بری

چونک ایمان برده باشی زنده‌ای

چونک با ایمان روی پاینده‌ای

در این هنگام حال خواجه دگرگون می شود و نشانه های مرگ پدیدار می شود:

هم در آن دم حال بر خواجه بگشت

تا دلش شوریده و آوردند طشت

شورش مرگست نه هیضهٔ طعام

قی چه سودت دارد ای بدبخت خام

مولانا در اینجا به همه مخاطبانش نهیب می زند که این می تواند داستان همه ما باشد. اگر گستاخی کنی و پند موسی را نشنوی، خود را به شمشیری زده ای که از گرفتن جانت هیچ شرم و خجالتی ندارد:

پند موسی نشنوی شوخی کنی

خویشتن بر تیغ پولادی زنی

شرم ناید تیغ را از جان تو

آن توست این ای برادر آن تو

در واقع آنچه باعث مرگ خواجه شد، زیاده خواهی او در دانستن بود، و این علم بیش از اندازه مایه هلاکت او شد:

گفتمش این علم نه درخورد توست

دفع پندارید گفتم را و سست

به سخن دیگر، هر علم و هر قدرتی نیاز به صلاحیت متناسب با خود دارد:

دست را بر اژدها آنکس زند

که عصا را دستش اژدرها کند

سر غیب آن را سزد آموختن

که ز گفتن لب تواند دوختن

درخور دریا نشد جز مرغ آب

فهم کن والله اعلم بالصواب

ظاهرا مولانا می خواهد به سالکان خام اندیش که سودای آگاهی از اسرار غیب را در سردارند هشدار دهد که «طعمه هر مرغکی انجیر نیست» و دست از جاه طلبی و ماجراجویی معنوی بردارند و تنها به وظیفه بندگی خود مشغول باشند که این برای آنها بهتر است.

اما گذشته از توصیه های فردی، در عرصه جمعی و اجتماعی نیز از این داستان تامل برانگیز دو نتیجه دیگر می توان گرفت، یکی اینکه دانشی که توسط مرجعی بالاتر از خود مهار نشود سرانجام به هلاکت بشر منجر خواهد شد. نتیجه دوم این که قدرتی نیز که توسط مرجعی بالاتر از خود مهار نشود، نهایتا درجهت هلاکت و نابودی خود گام برمی دارد.

ممکن است سوال شود که منظور از مرجع بالاتر، چه در علم و چه در قدرت، چیست و مشروعیت و صلاحیت آن از کجا  تامین می شود؟ بررسی این پرسش نیازمند مجالی دیگر است.

پیش از بستن پرونده این داستان، ذکر یک نکته دیگر هم خالی از فایده نیست. عادت مولانا این است که بعضی از نکات اساسی را در ضمن داستان اصلی و به صورت جمله  معترضه بیان می کند. از جمله، در این داستان، زمانی که مرد محکوم به مرگ از موسی درخواست می کند که او را از مرگ نجات دهد، موسی به او می گوید: 

چونک ایمان برده باشی زنده‌ای

چونک با ایمان روی پاینده‌ای

یعنی زندگی واقعی، از دید موسی - و البته مولانا - بهره مندی از ایمان است، نه اینکه صرفا به معنای زیست شناختی زنده باشی. در این صورت حتی اگر به حسب ظاهر هم بمیری و از این حیات بیولوژیک منقطع شوی، باز هم زنده ای و به حیاتی عالی تر دست یافته ای. گمان می کنم این یکی از اساسی ترین مفاهیم مندرج در دیدگاه های معنوی گذشتگان است که شایسته توجه ویژه ای است. در اینجا نیز، آموزه مراتب می تواند راهگشا باشد.

بسط این دو موضوع، یعنی ایمان و حیات، نیز نیازمند مجالی دیگر است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۰۱

مولانا در دفتر سوم مثنوی داستانی نقل می کند که بسیار عبرت آموز و تامل برانگیز است. عنوان این داستان چنین است: «استدعاء آن مرد از موسی زبان بهایم با طیور».

مرد جوانی از موسی درخواست می کند که زبان حیوانات را به او بیاموزد اما موسی با این درخواست مخالفت می کند و به او هشدار می دهد که چنین چیزی خطرات زیادی در پی د ارد:

گفت موسی را یکی مرد جوان

که بیاموزم زبان جانوران

تا بود کز بانگ حیوانات و دد

عبرتی حاصل کنم در دین خود

گفت موسی رو گذر کن زین هوس

کین خطر دارد بسی در پیش و پس

اما آن مرد بر درخواست خود اصرار می ورزد:

گرم‌تر شد مرد زان منعش که کرد

گرم‌تر گردد همی از منع مرد

موسی با علم به اینکه مرد از عواقب کار خود آگاه نیست، مردد می ماند که درخواست او را اجابت کند یا نه:

گفت موسی یا رب این مرد سلیم

سخره کردستش مگر دیو رجیم

گر بیاموزم زیان‌کارش بود

ور نیاموزم دلش بد می‌شود

در نهایت، خدواند به موسی می گوید که درخواست مرد جوان را رد نکند اما موسی هنوز هم اکراه دارد:

گفت ای موسی بیاموزش که ما

رد نکردیم از کرم هرگز دعا

گفت یا رب او پشیمانی خورد

دست خاید جامه‌ها را بر درد

نیست قدرت هر کسی را سازوار

عجز بهتر مایهٔ پرهیزکار

خداوند به موسی می گوید که درخواست او را اجابت کن و دامنه اختیار او را گسترش بده، و البته مسئولیت این افزایش اختیار هم به عهده خود او خواهد بود:

 گفت یزدان تو بده بایست او

برگشا در اختیار آن دست او

تیغ در دستش نه از عجزش بکن

تا که غازی گردد او یا راه‌زن

اما موسی هنوز هم راضی به  این کار نمی شود و مرد را نصحیت می کند که دست از این درخواست خطرناک بردارد:

باز موسی داد پند او را بمهر

که مرادت زرد خواهد کرد چهر

ترک این سودا بگو وز حق بترس

دیو دادستت برای مکر درس

 مرد از موسی درخواست می کند که دست کم زبان سگ و مرغان  خانگی را به او بیاموزد:

 

گفت باری نطق سگ کو بر درست

نطق مرغ خانگی کاهل پرست

و موسی بالاخره در برابر این سماجت و اصرار مرد تسلیم می شود:

گفت موسی هین تو دانی رو رسید

نطق این هر دو شود بر تو پدید

مرد با خوشحالی می رود و صبح فردا برای امتحان این توانایی جدید خود بر آستانه در می ایستد:

بامدادان از برای امتحان

ایستاد او منتظر بر آستان

در این هنگام خدمتکارش ته سفره غذا را در حیاط می ریزد و تکه ای نان باقیمانده از غذای شب روی زمین می افتد:

در ربود آن را خروسی چون گرو

گفت سگ کردی تو بر ما ظلم رو

دانهٔ گندم توانی خورد و من

عاجزم در دانه خوردن در وطن

این لب نانی که قسم ماست نان

می‌ربایی این قدر را از سگان

خروس به سگ جواب می دهد که ناراحت نباش چون فردا اسب این خواجه می میرد و تو شکمی از عزا در می آوری:

 اسپ این خواجه سقط خواهد شدن

روز فردا سیر خور کم کن حزن

اسپ را بفروخت چون بشنید مرد

پیش سگ شد آن خروسش روی‌زرد

فردا دوباره همان داستان تکرار می شود:

روز دیگر همچنان نان را ربود

آن خروس و سگ برو لب بر گشود

سگ به خروس اعتراض می کند که تو دروغ گویی. اسبی که گفتی سقط می شود الان کجاست؟

خروس پاسخ می دهد که آن اسب جای دیگری سقط شد و خواجه ضرر خود را به دیگری انداخت. اما نگران نباش چون فردا استرش سقط خواهد شد:

گفت او را آن خروس با خبر

که سقط شد اسپ او جای دگر

اسپ را بفروخت و جست او از زیان

آن زیان انداخت او بر دیگران

لیک فردا استرش گردد سقط

مر سگان را باشد آن نعمت فقط

اما خواجه که اکنون به سیستم شنود حیوانات مجهز شده است، بلافاصله استر را می فروشد و با خوشحالی تمام، جلوی زیان قطعی را می گیرد.

روز سوم دوباره همان وقایع تکرار می شود و سگ زبان به اعتراض باز می کند. خروس جواب می دهد که فردا نوبت غلام خواجه است:

چون غلام او بمیرد نانها

بر سگ و خواهنده ریزند اقربا

و مرد دوباره با شنیدن این خبر سریعا دست به کار می شود:

این شنید و آن غلامش را فروخت

رست از خسران و رخ را بر فروخت

مرد از این که می بیند با پیدا کردن این توانایی جدید جلوی اینهمه ضرر را گرفته بسیار شادمانی می کند:

شکرها می‌کرد و شادیها که من

رستم از سه واقعه اندر زمن

تا زبان مرغ و سگ آموختم

دیدهٔ سوء القضا را دوختم

روز بعد سگ از دست خروس کفری می شود و مجددا او را به دروغ پردازی متهم می کند:

چند چند آخر دروغ و مکر تو

خود نپرد جز دروغ از وکر تو

اما خروس باز هم از پیشگویی های خود دفاع می کند و این بار چیزی را پیشگویی می کند که مرد اصلا انتظار شنیدنش را  ندارد و از شنیدن آن لرزه بر اندامش می افتد:

آن غلامش مرد پیش مشتری

شد زیان مشتری آن یکسری

او گریزانید مالش را ولیک

خون خود را ریخت اندر یاب نیک

یک زیان دفع زیانها می‌شدی

جسم و مال ماست جانها را فدی

لیک فردا خواهد او مردن یقین

گاو خواهد کشت وارث در حنین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۲۹

در بخش سوم این نوشتار، این پرسش مطرح شد که چگونه می توان در جهان بینی دینی دوگانه های متناقض نمایی همچون «جبر» و «اختیار» و «جهد» و «توکل» را توجیه کرد و در یک نظرگاه یکپارچه آنها را جمع نمود.

به گمانم، یکی از کلیدهای حل این مساله، توجه به آموزه «سلسله مراتب واقعیت» است که در عموم فرهنگ ها و نگرش های موسوم به «سنتی» می توان روایتی از این آموزه را مشاهده کرد. بر اساس این آموزه، کل هستی یا واقعیت، در یک نظام سلسله مراتبی استقرار یافته که از مبدا مطلق و یگانه آغاز می شود و تا پایین ترین مراتب هستی مادی گسترش می یابد. کامل ترین بیان فلسفی این نظریه را می توان در حکمت ودایی یافت. نظریه حضرات خمس محی الدین ابن عربی نیز روایتی اسلامی از این آموزه است.

نظریه شیخ بهایی نیز که در نوبت پیشین مطرح شد، گونه ای دیگر از آموزه سلسله مراتب در مقیاس انسانی است. البته همانگونه که گفته شد، قول به مراتب چه در عالم کبیر و چه در عالم صغیر منحصر به شیخ بهایی نیست و تنها به عنوان یک نمونه از کلام او استفاده شده است.

با ارجاع به اصطلاحات شیخ بهایی می توان گفت بسیاری از انسان‌هایی که اصطلاحا دیندار خوانده می شوند یا خود را به این وصف می شناسند، در عمل به این مرتبه نرسیده‌اند و حداکثر می توان آنها را در مرتبه انسان مدنی جای داد با این تفاوت که بخشی از نظام ارزشی آنها معطوف به بایدها و نبایدهای دینی است.

رفتار این گروه، عموماً مشابه افراد غیر دیندار است اما در مواردی که به مانع بر می‌خورند با توسل به ابزارهایی که در جعبه ابزار اعتقادی خود دارند سعی می‌کنند با توجیهات متافیزیکی و فرابشری از شدت آلام و ناکامی‌های خود بکاهند یا راه گریزی برای گرفتاری ها بیابند.

واضح است که در میان این گروه، دین می‌تواند به سادگی تبدیل به ابزار کسب موفقیت و ثروت و قدرت شود به شرط آنکه جامعه زمینه چنین مواردی را فراهم کرده باشد.

بسیاری از افرادی هم که واقعاً دیندار هستند و به اصول و فروع آن قلباً باور دارند، ممکن است در مواجهه با دوگانه‌های یاد شده دچار تعارض شوند.

من فکر می‌کنم وجود این تعارضات باعث می‌شود که این افراد در نوعی حالت تعادل میان دو سر طیف قرار بگیرند به شرط اینکه هیچ‌یک از دو نیروی وارده، غالب نشود. به عنوان مثال، جهد محض باعث می‌شود که این افراد از حوزه دین ورزی خارج شوند زیرا همه هم و غم و توجه آنها معطوف به دنیا خواهد شد و از سوی دیگر، توکل محض نیز باعث فروپاشی زندگی این جهانی‌شان می‌شود.

قرآن در جایی امر به رعایت تعادل می‌کند: ولاتجعل یدک مغلولة الی عنقک الی آخر. و این یعنی پرهیز از افراط و تفریط. به نظر می‌رسد این دستور خطاب به دینداران متوسط است، زیرا در جاهای دیگر موضوع ایثار را مطرح می‌کند که بالاترین نمود آن، گذشتن از جان و شهادت در راه خداست.

در مرتبه انسان الهی، این تناقض‌ها به کلی رفع می‌شود زیرا تناقض معلول کثرت است و در ساحت الهی که وحدت محض است، لاجرم تناقضی وجود ندارد. ناگفته پیداست که حضور در چنین ساحتی، امری وجودی و هستی شناسانه است نه صرفاً شناختی و معرفتی؛ به این معنی که مثلاً صرف دانش نظری نسبت به چند و چون مرتبه توکل نمی‌تواند آثار توکل را در فرد پدید آورد. بنابراین فردی که به نحو وجودی مرتبه توکل را درک کرده باشد اگر دم از توکل بزند و کوششی نکند مشکلی برای او پیش نمی‌آید اما برای افراد عادی و دینداران متوسط، چنین کاری جز پا را از گلیم خود درازتر کردن و تکیه بر جای بزرگان زدن، نخواهد بود که البته پیامدهای تکوینی خود را در پی خواهد داشت.

معروف است که احمد غزالی چند اسب ممتاز و گران قیمت خریده بود و در اعتراض به شاگردانش که می گفتند ما را به دوری از دنیا توصیه می کنی ولی خود در پی آن هستی پاسخ داد که شما میخ اسبانتان را در دل فرو کرده‌اید و من در گل!

مولوی نیز با تمثیلات گوناگون، این نکته بسیار مهم را تذکر می دهد که نسبت افراد مختلف با کارها یکسان نیست و بسته به مرتبه فرد پیامدهای متفاوتی بروز خواهد کرد. انسان کامل خاک را به زر تبدیل می کند و انسان ناقص زر را به خاکستر مبدل می سازد:

صاحب دل را ندارد آن زیان

گر خورد او زهر قاتل را عیان

در تو نمرودیست آتش در مرو

رفت خواهی اول ابراهیم شو

کاملی گر خاک گیرد زر شود

ناقص ار زر برد خاکستر شود

درجای دیگر به سالکان طریقت هشدار می دهد که مبادا بدون احراز صلاحیت و شایستگی لازم دست به کارهایی بزنند که برای آنها زود است:

دانهٔ هر مرغ اندازهٔ ویست

طعمهٔ هر مرغ انجیری کیست

طفل را گر نان دهی بر جای شیر

طفل مسکین را از آن نان مرده گیر

چونک دندانها بر آرد بعد از آن

هم بخود گردد دلش جویای نان

مرغ پر نارسته چون پران شود

لقمهٔ هر گربهٔ دران شود

در آیین تائو، تمثیل چرخ بیانگر این نکته مهم است. انسان در حالت عادی بر روی محیط این چرخ قرار دارد. هرچه از محیط به سوی مرکز برویم سرعت و تغییر کمتر می‌شود به گونه‌ای که در مرکز چرخ سکون و آرامش مطلق است؛ در عین حال که همین مرکز باعث حرکت همه اجزاء چرخ است. هدف نهائی دین، آن است که تا حد امکان انسان ها را به مرکز نزدیک کند تا از ثبات و آرامش و سکینه برخوردار شوند.

به عنوان نتیجه گیری این بحث، می‌توان گفت در جهان‌بینی دینی، بسته به اینکه انسان در چه مرتبه‌ای قرار دارد، واکنش او به تحولات و تغییرات اقتصادی و معیشتی متفاوت است.

عموم افراد وظیفه دارند که بر مبنای حسابگری‌های عقلانی و حریم‌هایی که دین برای آنها تعیین کرده است و با اجتناب از آرزوهای دور و دراز و زیرکی‌های بیش از حد، امور خود را سامان دهند و در طلب روزی حلال تلاش کنند و حاصل تلاش خود را فقط متعلق به خود ندانند. در این میان اگر به واسطه دوراندیشی یا مساعد بودن اوضاع و شرایط یا بهره‌مندی از فرصت‌های پیش آمده، به ثروت و مکنتی دست یافتند، اولاً مراقب باشند که این نعمت‌ها مایه غفلت از دهنده نعمت نشود و ثانیاً به خلاف قارون که ثروت خود را نتیجه علم خود می‌دانست، بیش از حد به توانایی‌ها و به اصطلاح امروزی، "زرنگی" خود مغرور نشوند و اعتبار بیش از حد برای خود قائل نشوند!

و اگر هم دنیا روی ناخوشش را به آنها نشان داد بدانند که امور این عالم بسیار پیچیده‌تر از آن است که عقل حسابگر بتواند همه ابعاد آن را بشناسد و بر آن مسلط شود و بنابراین تمنای سیطره کامل بر امور را که توهّمی بیش نیست، از خود  دور کنند و در این میان اگر آسیبی و زیانی به ایشان رسید باید دل به تسلیم و رضا بسپارند و صبر و شکیبائی در پیش گیرند و همواره از خداوند بخواهند که آنچه را خیر است برایشان مقدّر نماید و در هر حال به این اصل اساسی توجه نمایند که زندگی این جهان، با همه طول و عرض و خوبی و بدی و خوشی و ناخوشی و زشتی و زیبائیش، در جنب حیات ابدی انسان لحظه‌ای بیش نیست.

در یک مقایسه کلی، و با وام گرفتن اصطلاح "پارادایم" از فیلسوفان علم، می‌توان گفت پارادایم حاکم بر نگرش دینی، دربارۀ انسان و وضعیت او در این جهان، پارادایم مسافر است، در حالی‌که پارادایم نگرش غیر دینی، پارادایم مقیم است. در نظرگاه اخیر، انسان از این جهان و در این جهان و برای این جهان است. در این دیدگاه، مرگ معمای ناخوشایندی است که تا حد امکان باید از نظر دور داشته شود و حتی اگر بتوان باید به مدد علم و دانش روز افزون بشر، چاره ای برای آن اندیشید و بر آن غلبه کرد.

در پایان و برای رعایت انصاف و تعادل باید به این نکته نیز اشاره کرد که لزوماً نگرش غیردینی در همه باورمندان به این نوع نگاه، موجب ظهور انسان‌های آزمند و دنیا طلب و بی‌بند و بار و مغرور و سرکش و غیراصل نمی‌شود. همانطور که در میان دینداران، هستند کسانی که به واقع در مرتبه انسان حیوانی متوقف شده‌اند و تنها لباس دینداری را بر تن دارند، هستند برخی از غیردینداران که از نوعی کرامت نفس و علو طبع برخوردارند که شایسته احترام است و وجود آن باعث می‌شود که در این جهان، شرارت و بدی، به هر حال از امکانات محدودتری برخوردار باشد. نمونه چنین افرادی، به گمان من، اسپینوزاست که در عین عدم پایبندی به دین و شریعت خاصی، از نوعی بزرگواری و آزادگی برخوردار بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۴۵

این مطلب خلاصه ای است از سخنرانی «دکتر حامد ناجی» تحت عنوان «حکمت ایمانی» که چندی پیش در «خانه حکمت اصفهان» ایراد کردند.

شیخ بهایی، آثار زیادی ندارد و عمده این نظرات را در دو مثنوی «نان و حلوا» و «شیر و شکر» به ویژه اولی، مطرح کرده است.

از نظر شیخ بهایی چهار ساحت می توان برای انسان قائل شد:

1- انسان حیوانی:

دو رکن اساسی انسان در ساحت حیوانی عبارت است از غذا و شهوت. در این ساحت عقلانیت در خدمت شهوت و غضب است.

2- انسان مدنی:

آغاز مدنیت ازدواج است (تقسیم غذا و شهوت). در این ساحت، «دیگری» در زندگی انسان اهمیت می یابد. مرحله بعدی مدنیت، شهروند شدن است که بر اساس قاعده طلایی اخلاق عمل می کند.

3- انسان دینی:

کلید دین ورزی، عقل بعلاوه ایمان است. عقلانیت اولیه نافی این مرتبه است ولی عقلانیت ثانویه، موّید آن است. عقلانیت دینی، به عبارتی همان حرمت‌شناسی است زیرا دین، حدود و حریم هایی را برای انسان تعیین می کند. در این مرتبه، حرمت نهادن به مرجعی که تعیین کننده حریم‌هاست براساس یک باور (انتخاب عقلانی) است و ظهور ایمان رابطه تنگاتنگ با این باور دارد.

4- انسان الهی:

در این ساحت، که عالی ترین مرتبه انسان است، اتحاد با جهان و صلح با بشر (کل بشر) محقق می شود. از نظر شیخ بهایی، ورود به ساحت الهی از دو طریق امکان پذیر است یکی عزلت و دیگری عشق. عزُلت یعنی با خود بودن، که خود از راه کنترل زبان و زهدورزی عالمانه حاصل می شود. از سوی دیگر، علم عشق، کسبی و تدریجی است و با شروع از عشق به یک انسان مستوی می تواند تا صلح با کل بشر تعالی پیدا کند.

در ارتباط با این نظریه شیخ بهایی به چند نکته باید توجه نمود:

1- شرط صعود از هر مرحله به مرحله بالاتر، تکمیل شدن در آن مرحله است در غیر این صورت انسان دچار نفاق می شود؛ به این معنی که ظاهر او با آنچه که واقعا هست مغایرت دارد.

در مقیاس فردی از این  نکته می توان نتیجه گرفت انسانی که هنوز دغدغه‌های معیشتی و اولیه خود را رفع نکرده نمی‌تواند ادعای مدنیت و دینداری و الهی بودن نماید. و در مقیاس جمعی، جوامعی که می‌خواهند بدون حلّ مشکلات اقتصادی و رفع نیازهای اولیه افراد به جامعه دینی یا حتی جامعه الهی برسند، قطعا ناکام خواهند ماند.

2- شیخ بهایی در جامعه‌ای می زیسته که همه، ادعای دین ورزی داشتند (اوج عصر صفوی)؛ پروژه شیخ بهایی تبدیل انسان مدنی به دینی و دینی به الهی است. به همین دلیل شخص شیخ بهایی در عین حال که عالم و حکیم بزرگی بوده است، در طرح های عمرانی و بهبود وضع معیشت و مدنیت جامعه نیز نقش مستقیمی داشته و این کنش او صرفا از روی وظیفه بوده نه جاه‌طلبی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۲۱